ماندیـمــ و شما
بالــ گشودید از این شهـر
رفتیـد به جایـے
?ـه ببینیـد خـدا را. . . .
شهید سید مرتضی آوینی "
ماندن در صـف اصحـاب عاشورایے امـام عشـق تنـها با یقیـن مطلـق ممکـن اسـت ...
برگرفته از کتاب فتح خون.
ساعت ده صبح یک دفعه از خواب پریدم . امیر هنوز خواب بود و صورتش پر بود از دانه های عرق . دستش را گرفتم ، خیلی داغ بود . سریع زنگ کنار تخت را فشار دادم .بعد از چند لحظه ، آقای پرستاری وارد اتاق شد . گفتم:" آقای پرستار ! امیر حسابی داغه ..." پرستار دستش را روی پیشانی امیر گذاشت و سرش را پایین انداخت . گفت :" توخواب تند تند نفس می کشید ؟ " باترس گفتم :" نمیدونم ... منم همین الآن بیدار شدم ! " در حالی که داشت با عجله از اتاق بیرون می رفت گفت :" مراقبش باش ! من الآن زنگ میزنم دکتر بیاد ! " نگاهم را به صورت امیر دوختم که حالا سرخ شده بود و پر بود از دانه های درشت عرق . آهسته صحبت می کرد . سرم را نزدیکتر بردم تا هایش را بهتر بفهمم . ولی هیچ چیز از حرف هایش متوجه نشدم . دکتر با عجله وارد اتاق شد و گفت :" خانوم بلندشین برین بیرون لطفا ! اینجا نمونین ! " نتوانستم هیچ حرفی بزنم . چند پرستار با دستگاه های مختلف ، پشت سر هم وارد شدند . نفر خانم دکتری بود که دیروز توی اتاق دیدمش . دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت :" عزیزم ! بیا ... بیا بریم بیرون ! چیزی نیست ... بیا بریم ... " دستم را گرفت و مرا دنبال خودش کشید . نگاهم را سمت امیر چرخاندم . حالش خیلی بد بود .
...ادامه دارد ...
با تعجب گفتم :" مگه بازم می خوای بری ؟" گفت :" حالا که نه ... وقتی که مرخص شدم ... دوست ندارم حالا که رفتنیم ، رو تخت بیمارستان بمیرم ... به دلم خوش نمیاد ... راستی ، اون قرآنی که روی میزه رو با چند تا کاغذ و خودکار بیار . می خوام واسه ی بچه مون اسم انتخاب کنیم . " گفتم :" معلوم نیست که هنوز دختره یا پسره ..." اسم هایی را که دوست داشتیم را گفت و روی کاغذ نوشت . بعد گفت که کاغذ ها را کوچک کنم و تایش کنم و در چند صفحه ی مختلف لای قرآن بگذارم . قرآن را جلوی صورتش آوردم تا به خواسته ی خودش به قرآن بوسه بزند . بعد قرآن را زیر دست سالمش گذاشتم . بسم الله گفت و قرآن را باز کرد . اسمی لای آن صفحه نبود . گفت :" باید دوبار اسم دربیاریم . یه اسم پسر ، یه دختر . بعدم اگه شما نپسندیدی ، یه بار دیگه درمیاریم ." باز هم قرآن را باز کرد . کاغذی لای آن صفحه بود . کاغذ را باز کردم : کوثر . برایش خواندم . گفت :" من که خیلی دوست دارم این اسمو . شما چی ؟ " گفتم :" اگه بچه مون دختر بود ، مبارکش باشه ! " بار دیگر قرآن را باز کرد و اسمی دیگر در آمد : طاها . این دفعه امیر گفت :" اگه پسر بود ، مبارکش باشه ! اگه شما دوست نداری یه برا دیگه برداریم ... " با خوشحالی گفتم :" نه همینا خوبن ... قشنگن ... حالا باید منتظر باشیم تا معلوم شه که کدوم اسمه ... " خمیازه ای کشید . گفتم :" خسته ت کردم ... بخواب ... " چشم هایش را روی هم گذاشت و خوابید . چند عکس دیگر هم گرفتم . پیش خودم گفتم حالا که اینقدر مطمئنم از دست می دهمش ، باید یک عالمه عکس بگیریم تا برای بچه مان به یادگار بماند .
...ادامه دارد ...
سرع موبایلم را درآوردم تا از این صحنه عکس بگیرم . بلند خندید و گفت :" منتظری من برما ...! از الآن داری عکس مراسمام رو می گیری ؟ " یک دفعه خیلی ناراحت شدم . رویم را برگرداندم تا اشک هایم را نبیند ...بعد گفتم :" کدوم زنی دوست داره که همدمشو ، یارشو ، مونسشو ، زود از دست بده ؟ حتی اگه ته دلم راضی باشم از رفتنت ، فقط به خاطر علاقه ی خودته ... " گفت :" من قربون خانوم عزیزم برم که اینقدر علاقه ی آقاش واسش مهمه ... ! الهی که ..." دوباره سرفه اش شروع شد . گفتم :" صحبت نکن ! تو رو خدا خودتو اذیت نکن ! من که نمی خوام همین الان تو رو از دست بدم ! " بعد از چند دقیقه سرفه اش قطع شد . گفتم :" خوب شدی ؟ " گفت :" آره عزیزم ... خوبم ... تو و عزیزای دل بابا خوبین ؟ ... راستی خانومی ! بساط آرایشگری تو در میاری ؟ موهام بلند شده ، خیلی اذیتم می کنه ... " با خوشحالی گفتم :" ای به چشم آقا ! " پارچه ی کهنه ای را که از خانه آورده بودم ، دور گردنش بستم و سرش را بالا آوردم و چند بالش زیر سرش گذاشتم . گفتم :" راحته جات ؟ " گفت :" آره خانوم آرایشگر من ! راحتم ... " تمام وسایلم را روی صندلی گذاشتم و کارم را شروع کردم . موهای پشت گردنش را کوتاه کرد مو با ریش تراش ، محاسنش را مرتب کردم . با رضایت گفت :" دلم می خواد وقتی خواستم این دفعه اعزام شم ، خودت موها و محاسنمو مرتب کنی ... "
...ادامه دارد ...