سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با تعجب گفتم :" مگه بازم می خوای بری ؟" گفت :" حالا که نه ... وقتی که مرخص شدم ... دوست ندارم حالا که رفتنیم ، رو تخت بیمارستان بمیرم ... به دلم خوش نمیاد ... راستی ، اون قرآنی که روی میزه رو با چند تا کاغذ و خودکار بیار . می خوام واسه ی بچه مون اسم انتخاب کنیم . " گفتم :" معلوم نیست که هنوز دختره یا پسره ..." اسم هایی را که دوست داشتیم را گفت و روی کاغذ نوشت . بعد گفت که کاغذ ها را کوچک کنم و تایش کنم و در چند صفحه ی مختلف لای قرآن بگذارم . قرآن را جلوی صورتش آوردم تا به خواسته ی خودش به قرآن بوسه بزند . بعد قرآن را زیر دست سالمش گذاشتم . بسم الله گفت و قرآن را باز کرد . اسمی لای آن صفحه نبود . گفت :" باید دوبار اسم دربیاریم . یه اسم پسر ، یه دختر . بعدم اگه شما نپسندیدی ، یه بار دیگه درمیاریم ." باز هم قرآن را باز کرد . کاغذی لای آن صفحه بود . کاغذ را باز کردم : کوثر . برایش خواندم . گفت :" من که خیلی دوست دارم این اسمو . شما چی ؟ " گفتم :" اگه بچه مون دختر بود ، مبارکش باشه ! " بار دیگر قرآن را باز کرد و اسمی دیگر در آمد : طاها . این دفعه امیر گفت :" اگه پسر بود ، مبارکش باشه ! اگه شما دوست نداری یه برا دیگه برداریم ... " با خوشحالی گفتم :" نه همینا خوبن ... قشنگن ... حالا باید منتظر باشیم تا معلوم شه که کدوم اسمه ... " خمیازه ای کشید . گفتم :" خسته ت کردم ... بخواب ... " چشم هایش را روی هم گذاشت و خوابید . چند عکس دیگر هم گرفتم . پیش خودم گفتم حالا که اینقدر مطمئنم از دست می دهمش ، باید یک عالمه عکس بگیریم تا برای بچه مان به یادگار بماند . 

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ یکشنبه 95/6/14ساعت 3:43 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر