سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت ده صبح یک دفعه از خواب پریدم . امیر هنوز خواب بود و صورتش پر بود از دانه های عرق . دستش را گرفتم ، خیلی داغ بود . سریع زنگ کنار تخت را فشار دادم .بعد از چند لحظه ، آقای پرستاری وارد اتاق شد . گفتم:" آقای پرستار ! امیر حسابی داغه ..." پرستار دستش را روی پیشانی امیر گذاشت و سرش را پایین انداخت . گفت :" توخواب تند تند نفس می کشید ؟ " باترس گفتم :" نمیدونم ... منم همین الآن بیدار شدم ! " در حالی که داشت با عجله از اتاق بیرون می رفت گفت :" مراقبش باش ! من الآن زنگ میزنم دکتر بیاد ! " نگاهم را به صورت امیر دوختم که حالا سرخ شده بود و پر بود از دانه های درشت عرق . آهسته صحبت می کرد . سرم را نزدیکتر بردم تا هایش را بهتر بفهمم . ولی هیچ چیز از حرف هایش متوجه نشدم . دکتر با عجله وارد اتاق شد و گفت :" خانوم بلندشین برین بیرون لطفا ! اینجا نمونین ! " نتوانستم هیچ حرفی بزنم . چند پرستار با دستگاه های مختلف ، پشت سر هم وارد شدند . نفر خانم دکتری بود که دیروز توی اتاق دیدمش . دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت :" عزیزم ! بیا ... بیا بریم بیرون ! چیزی نیست ... بیا بریم ... " دستم را گرفت و مرا دنبال خودش کشید . نگاهم را سمت امیر چرخاندم . حالش خیلی بد بود . 

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ سه شنبه 95/6/16ساعت 1:51 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر