سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرع موبایلم را درآوردم تا از این صحنه عکس بگیرم . بلند خندید و گفت :" منتظری من برما ...! از الآن داری عکس مراسمام رو می گیری ؟ " یک دفعه خیلی ناراحت شدم . رویم را برگرداندم تا اشک هایم را نبیند ...بعد گفتم :" کدوم زنی دوست داره که همدمشو ، یارشو ، مونسشو ، زود از دست بده ؟ حتی اگه ته دلم راضی باشم از رفتنت ، فقط به خاطر علاقه ی خودته ... " گفت :" من قربون خانوم عزیزم برم که اینقدر علاقه ی آقاش واسش مهمه ... ! الهی که ..." دوباره سرفه اش شروع شد . گفتم :" صحبت نکن ! تو رو خدا خودتو اذیت نکن ! من که نمی خوام همین الان تو رو از دست بدم ! " بعد از چند دقیقه سرفه اش قطع شد . گفتم :" خوب شدی ؟ " گفت :" آره عزیزم ... خوبم ... تو و عزیزای دل بابا خوبین ؟ ... راستی خانومی ! بساط آرایشگری تو در میاری ؟ موهام بلند شده ، خیلی اذیتم می کنه ... " با خوشحالی گفتم :" ای به چشم آقا ! " پارچه ی کهنه ای را که از خانه آورده بودم ، دور گردنش بستم و سرش را بالا آوردم و چند بالش زیر سرش گذاشتم . گفتم :" راحته جات ؟ " گفت :" آره خانوم آرایشگر من ! راحتم ... " تمام وسایلم را روی صندلی گذاشتم و کارم را شروع کردم . موهای پشت گردنش را کوتاه کرد مو با ریش تراش ، محاسنش را مرتب کردم . با رضایت گفت :" دلم می خواد وقتی خواستم این دفعه اعزام شم ، خودت موها و محاسنمو مرتب کنی ... " 

 

...ادامه دارد ... 



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ پنج شنبه 95/6/11ساعت 2:24 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر