می گویند زن های عرب دلشان که می گیرد، غصه که می افتد به جانشان، راه کج می کنند سوی حرم تو آقا !
می نشیند یک گوشه، چادرشان را روی صورتشان می کشند، هی می گویند:
یا عباس ادرکنی
ادرکنی بحق اخیک الحسین
می گویند شما کاشف الکرب حسینی ?? می گویند هر که می رود کربلا غم های دلش، حواله می شود به سوی حرم شما
عقده های دلش باز می شود در آن صحن، دلش آرام می گیرد...
یا عباس !
کرب هایم را برایت آورده ام
غصه هایم را آورده ام
راهی به کربلا ندارم مانده ام در این شهر پر التهاب.
مانده ام در این خستگی
نذر کرده ام برای دل خسته ام
نذر کرده ام بنشینم گوشه ای و برای دل خسته ام بخوانم:
"یا کاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ اِکْشِفْ کَرْبی بِحَقِ اَخْیکَ الْحُسَیْنِ" .
دریاب این دل را...
خانم دکتر بدون توجه به صحبت های من ، به مامانم زنگ زد تا به بیمارستان بیاید . نیم ساعت نگذشته بود که دیدم مامانم ، مادر امیر ، آقا مهدی ، مریم خواهر کوچک امیر ، ریحانه همسر آقا مهدی و آقا عباس ، برادر بزرگ تر امیر رو به رویم ایستاده بودند . همه شان نگران من بودند و من نگران امیر . مریم کنارم نشست و دستم را گرفت . با شادی گفت :" مبارک باشه مامان خانوم ! مبارک باشه ! " آقا مهدی جلو آمد و روی شانه ی مریم زد و در گوشش چیزی گفت . مامانم گفت :" رضوانه مامان ! میای بریم خونه ؟ یه کم استراحت کن بعد دوباره بیا اینجا ! ..." گفتم :" برای چی ؟ من حالم خوبه ! من نگران امیرم ... همینجا می مونم ..." ریحانه گفت :" رضوانه جون ! نگرانی واست خوب نیست ... آقا امیر خوب میشن ... ! نگران نباش عزیزم ! " مادر امیر از توی کیفش چند لقمه در آورد و به من تعارف کرد . نخواستم ناراحتش کنم و کوچک ترین لقمه را برداشتم . گفت :" بخور مادر جان ! بخور قوت بگیری ..." چطور می توانستم وقتی که امیر داشت در تب می سوخت ، من چیزی بخورم ؟ لقمه را کنارم گذاشتم . از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاقی که امیر در آن بود رفتم . داخل شدم . امیر بیدار شده بود . دکتر تا مرا دید گفت :" خانوم شما چرا دوباره اومدین ؟ " گفتم :" خب آخه من طوریم نیست . می خوام اینجا بمونم ..." دکتر رو به امیر گفت :" چیز مهمی نیست . تب کردی ... تا شب تبت میاد پایین . زیاد خودتو خسته نکن . " و بعد رو به من کرد :" مراقبش باشین ... کاری پیش اومد ، زنگ رو بزنید . " تشکر کردم . از اتاق بیرون رفت . امیر گفت :" من خوبم ... نگران نباش ... " صدایش خیلی آرام بود . لبخند کم رنگی زد و گفت :" من می خوام زود مرخص شم بیام خونه ، خدا هم خوب میذاره تو کاسه م ... " گفتم :" تا خوبِ خوب نشی ، نمیذارم بیای خونه ! یعنی راهت نمیدم ! " لبخند زد . از اینکه امیر را در این وضعیت میدیدم ، خیلی ناراحت شدم .
...ادامه دارد ...
هنوز گرم مناجات و گریه ی عرفاتم
چقدر بوی شهادت گرفته است حیاتم
هنوز تشنه ام آری, قسم به اشک دمادم
دمی به چشمه ی زمزم, دمی کنار فراتم
در امتحان منا, شرمسار طفل حسینم
به لطف کندی چاقو اگر دهند نجاتم
نفس نمانده برایم در این هوای مقدس
ولی به کوری اهل نفاق , در صلواتم
خبر دهید به شیطان, خیال خام نبندد
که من شهیدم و در رمی دائم جمراتم
خبر دهید به مردم لباس سوگ نپوشند
خبر دهید به مردم که عید بوده وفاتم
میلاد عرفان پور
زکودکی خادم این تبار محترمم ...
|بِسْــمِ الله|
جاده ای پیش رو دارم
مسیرم را لاله هایی که از قطره های خون تو روییده است معلوم میکند . . .
نوری انتهای این مسیر میبینم !
اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقیمَ یعنی در این شهر شلوغ تو مهمان کهف الشهدایی ؛
در آغوش یکی از همان الَّذینَ اَنْعَمْتَ عَلَیْهِم ها . . .