نوشتند دم عشق
پیکرشان رسید از دمشق
زیــــــر تابوتـــــشان رفــــــته ایم
مـــــا کــــه غــــــرق دنیا گشته ایم
باشــــــد کـــــه دستــــــمان را گیرند
آنـــــها به لـــــطف بی بی دست گیرند
گفت :" راستشو بگو ! " گفتم :" یه زن به صورت شوهرش نگاه کنه ، عیبه ؟ خودت نگاهت می کنم ، نه کس دیگه ای !" گفت :" بله میدونم که عیب نیست ، ولی چرا اینجوری ؟" دیگر جوابش را ندادم . یک دفعه نیم خیز شد و به جای صحبتش گفت :" آخ ..." کمکش کردم تا دوباره بخوابد . با صدایی همراه با ناله گفت :" خواستم یه چیز مهم بگم ... اوف ... نمیدونم چرا یهو اینجوری شدم ..." با لحنی سرزنش کننده گفتم :" خب مگه از حال و روزت خبر نداری ؟چرا بلند شدی ؟ " گفت :" خب به احترام کسی که می خواستم درباره ش حرف بزنم نیم خیز شدم ... " لب هایش را روی هم فشار داد . پرسیدم :" دکتر رو خبر کنم ؟" آهسته گفت :" نه خانوم ، خوبم ... شما نگران نباش ... عزیزای دل بابا نارحت نباشن ، منم ناراحت نیستم ... " از این لحنش خنده ام گرفت . گفتم :" حالا چی می خواستی بگی بابای جوان ؟" نگاهش را به سقف دوخت و گفت :" اسم بچه مون چی باشه ؟" گفتم :" تو چی کار داری ؟ من باید بزرگش کنم ... تو که نیستی ... "از حرفی که زدم سخت پشیمان شدم .با شادی گفت :" رضوانه ! جان من این حرفتو تکرار کن ! یه بار دیگه بگو چی گفتی !" گفتم :" هیچی ... مهم نبود اصلا ... بهش فکر نکن ... " با اصرار گفت :" به جون خودم قسم خوردما !" این حرف را که زد ، دیگر نتوانستم مقاومت کنم . گفتم :" اون موقع داشتم به این فکر می کردم که تو تا آخر عمر با من نیستی ... یعنی اینکه من تو رو برای همیشه ندارم و زود از دستت میدم ... سعی کردم اینو قبول کنم ... " با خنده گفت :" خدا از دهت بشنوه ... بابا ما که یه عمره منتظر اون روزیم ... "گفتم :" مگه چند سالته که یه عمره منتظری ؟ تازه بیست و دو سالته ... در ضمن ، تازه داری بابا میشی ...!" با لبخند ملیحی گفت :" خدا کنه که قسمتم شهادت باشه ... "
...ادامه دارد ...
به جایی خیره شده بود . رد نگاهش را گرفتم ... نگاهش به شکم من بود . خجالت کشیدم و دستم را جلوی نقطه ای که خیره شده بود گذاشتم . نگاهش را به صورتم دوخت . من هم به صورتش خیره شدم . تا به حال این قدر با دقت به صورتش نگاه نکرده بودم . در صورتش چیزی دیدم که هیچ وقت ندیده بودم . انگار روی پیشانی اش نوشته بودند که من تا ابد امیر را برای خودم نخواهم داشت و او را از دست میدهم . آنجا بود که مطمئن شدم امیر از این دنیا نیست و خیلی زود به جای بهتری میرود .
بعد از چند دقیقه آقای دکتر آمد و ماسک را از روی صورت امیر برداشت و استفاده از آن را فقط در زمان ضروری لازم دانست . بعد از اینکه از اتاق بیرون رفت ، امیر گفت :" رضوانه ، برای چی اینقدر با دقت به صورتم نگاه می کنی ؟ چیزی شده ؟ ...به من بگو خب !" خواستم از جواب دادن طفره بروم و گفتم :" خواستم ببینم قیافه تو چه جوری کنم بهتره ... ریشت بلند شده و نا میزونه ... ریش تراش آوردم تا کوتاهش کنم ..."
... ادامه دارد ...
به اتاق امیر برگشتم . نمازم را خواندم و به انتظار بیدار شدنش نشستم .
از نیمه شب گذشته بود که امیر از خواب بیدار شد . گفت :" سلام خانوم من ! خوبی ؟ نخوابیدی ... " وسط صحبت هایش ، نفسش گرفت و و دیگر نتوانست ادامه بدهد . خیلی ترسیدم و از اتاق بیرون رفتم تا دکتررا خبر کنم .
دکتر ماسک اکسژن را روی صورت امیر گذاشت و خطاب به هردویمان گفت :" فقط خانوم حرف بزنه و آقا امیر گوش کنه ! نمیتونی راحت نفس بکشی امیر خان ! پس به خاطر خودت و خانومت و بچه ت ، حرف نزن ! " امیر با تعجب به من و بعد به آقای دکتر نگاه کرد . دکتر گفت :" مگه بهش نگفتین ؟" با خجالت گفتم :" وقت نشد ..."دکتر گفت :" از اتاق میرم تا راحت باشین ... اگه مشکلی پیش اومد اون زنگ کنار تخت رو فشار بدین من خودم میام . " و از اتاق رفت . امیر اشاره کرد که ماسک را از روی صورتش بردارم . گفت :" رضوانه دکتر چی می گفت ؟" با خنده گفتم :" هر چی گفت درست گفت ! الانم این ماسک رو بذار رو صورتت بخ خاطر خانومت و بچه ت !"خندید و گفت :" واقعا ؟ راست میگی رضوانه ؟ ... وای خدایا باورم نمیشه !!! یعنی من بابا شدم ؟ وای مگه میشه ؟!..."به سرفه افتاد و صحبتش نیمه کاره ماند . سریع ماسک را روی صورتش گذاشتم . گفتم :" مگه دکتر نگفت که باید فقط من حرف بزنم و تو گوش بدی ؟ پس گوش کن دیگه ... اون وقت بچه مون هم از الان حرف گوش نکن بار میاد ... ! اول از همه هم تو پشیمون میشی که چرا به حرفم گوش نکردی ... "
... ادامه دارد ..
در اتاق 313 را زدم و وارد شدم .پیرمردی روی تخت خوابیده بود . ترس برم داشت . پیش خودم گفتم یعنی امیر چه شده ؟ نکند اتفاقی برایش افتاده باشد ؟ از پرستاری که رد می شد پرسیدم :" ببخشید آقایی که اوی این اتاق بودن ، کجا رفتن ؟" گفت :" نمی دونم والله ... ملافه ی سفیدی روش کشیده بودن و داشتن از اتاق میبردنش بیرون ..." یک لحظه انگار زیر پایم خالی شد و روی زمین افتادم . مرد پرستار گفت :" خانوم ! خانوم چی شد یه دفعه ؟" و چند نفر را کمک گرفت . بعد از چند دقیقه دیگر چیزی نفهمیدم .
چشم که باز کردم ، خودم را توی اتاقی تاریک دیدم . نیم خیز شدم . دردی شدید توی سرم پیچید . از دل تاریکی ، خانومی جلو آمد و گفت :" سلام ! به هوش اومدین ؟ خدا رو شکر ! دکتر خیلی نگرانتون بودن ! برم بهشون خبر بدم !" به یاد حرف پرستار افتادم . گفتم :" میشه بهم بگین که همسرم کجاست ؟ من تحمل دارم ... بهم بگین اگه شهید شده !" خانم با تعجب گفت :" من نمیدونم شما دارین درباره ی چی حرف می زنین ... بذارین خود آقای دکتر بیان ، بهتون توضیح بدن ... " و از اتاق بیرون رفت و من را در تاریکی اتاق تنها گذاشت . بعد از چند دقیقه دکتری که قبلا در اتاق امیر دیده بودم ، وارد اتاق شد . حال و احوالم را پرسید و بعد سُرم را از دستم کشید . گفتم :" آقای دکتر ! تو رو خدا بگین امیر چی شده ؟ بهم بگین .. ازتون خواهش میکنم !" دکتر با آرامش گفت :" هیچی نشده ... واقعا هیچ اتفاقی نیفتاده !" بعد سرش را پایین انداخت و ادامه داد :" حالش خوب نیست ... خودتون که دیدین ! الان هم خوابه ... مشکلی نداره ... " دکتر مرا سردر گم کرد و از اتاق بیرون رفت . از تخت پایین آمدم . خانمی که از اتاق بیرون رفته بود ، پیشم آمد و چراغ را روشن کرد . تازه فهمیدم که او هم دکتر است . با لبخند گفت :" از حال شوهرت خبر دار شدی ؟! حالا باید یه خبر خوش دیگه هم بهت بدم تا تو هم سریع بری بهش بگی ... داری مامان میشی !" خیلی خوشحال شدم . پرسیدم :" اتاق همسرم کجاست ؟" با هم از اتاق بیرون رفتیم و تقریبا در آخر راهرو ، به اتاق جدید امیر رسیدیم . آقای دکتر بیرون از اتاق ایستاده بود . گفت :" خانوم میرباقری ! امیر خوابه ... بیدارش نکنین ... وقتی بیدار شد خبر خوشو بهش بگین ..." وارد اتاق شدم . اتاق تاریک بود . جراغ کوچکی بالای تخت روشن بود که کمی اتاق را روشن می کرد . روی صندلی کنار تخت نشستم . چند دستگاه مختلف به امیر وصل بود که هیچ کدام را نشناختم . خانم دکتر در گوشم گفت :" نگران نباش ... نگرانی واست ضرر داره ! حال آقاتون هم ایشالا زودتر خوب میشه ... فقط اگه میشه شما به یکی از خانومای آشناتون مثلا مادرتون زنگ بزن بگو بیان پیشت یا خودت برو و کسی دیگه رو جایگزین کن ... تنها نمونی بهتره ..."
به مامانم زنگ زدم و خبر باردار شدم را دادم . خیلی اصرار کرد که به بیمارستان بیاید ولی قبول نکردم . به مادر امیر هم زنگ زدم و خبر را دادم . او هم گفت که خواهر امیر را می فرستد تا پیشم بماند ولی باز هم قبول نکردم . دوست نداشتم کسی تنهایی من و امیر را خراب کند . می خواستم فقط خودم باشم و خودش ...
... ادامه دارد ...