+تاریخ یکشنبه 95/5/24ساعت 2:50 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

سلام . 

دیشب یه خبر تو 20:30 خیلی توجهمو جلب کرد ... اولین مدال طلای ایران رو کیانوشرستمی وزنه بردار گرفته . 

ویدوئویی رو که ازش نشون دادن ، حسابی شادم کرد : مدالشو با عشق تقدیم کرد به 

شهدای مدافع حرم 

واقعا دمش گرم ! 

فقط همین !


+تاریخ یکشنبه 95/5/24ساعت 2:19 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

 

 

قلبت شروع میکنه به سوختن...

 

 

 از خون دستت میفهمی مجروح شدی... میگی بی بی ببخشید شرمندم... دیگه توان ندارم...

 

 

 دوستات جمع شن دورت...

 

 

 نفسات به شمارش میوفته چشمات تار میبینه...

 

 

 بی بی بیاد بالا سرت برا شفاعت...

 

 

 خون زیادی ازت رفته...

 

 

 دوستات پاهاتو بلند کنن تا خون به مغزت برسه...

 

 

 اما میگی پاهامو بذارین زمین سرمو بلند کنین...

 

 

 بی بی اومده میخوام بهش سلام  بدم...

 

 

 چند دقیقه بعد چشماتو ببندی...

 

 

 چند روز بعد به خانوادت خبر بدن شهید شدی...

 

 

 عجب رویایی...

 


+تاریخ پنج شنبه 95/5/21ساعت 1:20 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

 

کوله پشتی اش رابرداشت؛ چفیه اش را به دورِ گردن انداخت؛ و تو... ماتِ حر?اتش؛ به قطرات اش?ت اجازه سقوط مے دهے... هنوز باورت نمے شود؛... او مے خواهد برود... سمتت مے آید؛ زیر لب زمزمه مے ?ند:

 

 

 " نمے خواے سربندم رو تو ببندے؟ "

 

 

 به دستانش خیره مےشوے؛ سربندے به نوشته یا عباس

 

 

 دستانت مےلرزد؛ ?مے خم مےشود تا راحت تر برایش ببندے... گریه ات شدت مےگیرد...

 

 

 ?یعنے دارے بادستانِ خودت، او را راهے میدان میکنے... نگاهش پُر از تمنا و خواهش؛

 

 

 " با این اش?ها مےخواے بهم روحیه بدے خانومم؟! "

 

 

 مے ترسے مستقیم به چشمانش نگاه ?نے؛ بند دلت پاره شود و مانع رفتنش شوے... بندپوتینش را مے بندد؛ از زیر قرآن  رد مے شود... با دلے بیتاب از روی چفیه اش

 

 

 روی قلبش دست مےگذارے... لبهایت مےلرزد؛ بغض صدایت را مے برد..." قول بده زود برگردے..." دستے بر چادرت مے ?شد... " توهم قول بده مراقبِ این امانتے باشے ... "

 

 

 پشت مے?ند به تو... و مےرود. زیرلب تنها ی? ?لمه بے اختیار مے گویی:

 

 

به سلامت همراز . 

 


+تاریخ پنج شنبه 95/5/21ساعت 1:11 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

صدای در آمد و بعد هم دکتر وارد اتاق شد . گفت :" آقا امیر حسابی شارژ شدیا ... رنگ و رویت خیلی بهتر شده تو این چند ساعت ... چقدر باهم حرف زدین ؟ خانوم زیاد نباید بهش فشار بیاد ... خسته میشه ... الآن سه ساعته که اینجا نشستین  ودارین حرف می زنین ... ساعت ملاقات هم تموم شده . اگه میشه ، یه آقایی بیان که پیش آقا امیر بمونن ... نمیشه شما اینجا بمونی..." با حالت خواهش گفتم :" آقای دکتر ! خواهش میکنم بذراین که بمونم ! اصن از این اتاق بیرون نمیام . همین جا می مونم و هیچ کاری هم ندارم !" دکتر از سر دلسوزی گفت :" من به خاطر خودتون میگم خانوم ! شب تا صبح پرستار ها میان که به آقا امیر سر بزنن و شما نمی تونین راحت باشین .." سریع گفتم :" عیبی نداره ... ! من کنار امیر باشم ، همه چیزو تحمل می کنم !" دکتر با لبخندی حاکی از رضات گفت :" باشه ، باشه ... حداقل بذارین امیره یه کم استراحت کنه ... شما هم برین از خونه وسایلتون رو بیارین تا بمونین ..." از دکتر تشکر کردم و خداحافظی کردم و به سمت خانه حرکت کردم . 

همه ی وسایلی را که به نظرم رسید ضروری باشد ، در ساک جمع کردم . کتاب های کنکور را هم در کیف گذاشتم . حوله و ریش تراش و ناخن گیر هم برای امیر برداشتم تا به سر و وضعش برسم . سریع از خانه بیرون آمدم . تاکسی گرفتم و سمت بیمارستان رفتم .

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ پنج شنبه 95/5/21ساعت 12:59 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر