سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

کوله پشتی اش رابرداشت؛ چفیه اش را به دورِ گردن انداخت؛ و تو... ماتِ حر?اتش؛ به قطرات اش?ت اجازه سقوط مے دهے... هنوز باورت نمے شود؛... او مے خواهد برود... سمتت مے آید؛ زیر لب زمزمه مے ?ند:

 

 

 " نمے خواے سربندم رو تو ببندے؟ "

 

 

 به دستانش خیره مےشوے؛ سربندے به نوشته یا عباس

 

 

 دستانت مےلرزد؛ ?مے خم مےشود تا راحت تر برایش ببندے... گریه ات شدت مےگیرد...

 

 

 ?یعنے دارے بادستانِ خودت، او را راهے میدان میکنے... نگاهش پُر از تمنا و خواهش؛

 

 

 " با این اش?ها مےخواے بهم روحیه بدے خانومم؟! "

 

 

 مے ترسے مستقیم به چشمانش نگاه ?نے؛ بند دلت پاره شود و مانع رفتنش شوے... بندپوتینش را مے بندد؛ از زیر قرآن  رد مے شود... با دلے بیتاب از روی چفیه اش

 

 

 روی قلبش دست مےگذارے... لبهایت مےلرزد؛ بغض صدایت را مے برد..." قول بده زود برگردے..." دستے بر چادرت مے ?شد... " توهم قول بده مراقبِ این امانتے باشے ... "

 

 

 پشت مے?ند به تو... و مےرود. زیرلب تنها ی? ?لمه بے اختیار مے گویی:

 

 

به سلامت همراز . 

 


+تاریخ پنج شنبه 95/5/21ساعت 1:11 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر