...
با صدای بلند گفت :" هورا... موفق شدم ! دیدی من چه مرد خوبیم ؟" دستش را محکم گرفتم و گفتم :" آقا مهدی که گفت زخمی شدی ، یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه شهید شدی و به من نمیگن ؟ خیلی نگران شدم ... تا اینکه خودتو دیدم و مطمئن شدم که سالمی !... سالم که نه ... رنگت خیلی پریده ... سفیده سفیده ! چسمات هم حسابی قرمزن ... باید حسابی بهت برسم !" با خنده گفت :" من به مهدی گفتم که اصن چیزی بهت نگه تا نگران نشی و راحت بتونی درست رو بخونی ... ولی خب خوب شد ... خسته شدم بس که تنها بودم ... حالا که شما اومدی ، هیچ غمی ندارم ! درضمن رضوانه خانوم! این طور که شما دست منو چسبیدی ، هیچ کس جرئت نمیکنه به من نزدیک شه ... میدونی ؟ وقتی گریه میکنی ، دلم نمیاد که تنهات بذارم و برم ... دلمو می لرزونی ... واسه همین میگم که گریه نکن !" گفتم :" اگه گریه کردن من باعث میشه که تو پیشم بمونی ، من از این به بعد همش گریه میکنم جلوت !" با حالتی عجیب گفت :" اون وقت خودت پشیمون میشی ! اگه من شهید شم ، تو قیامت میتونم تو رو هم شفاعت کنم ... ولی اگه من شهید نشم ... جام که تو بهشته ولی تو رو نمیدونم ؟!" و باصدای بلند خندید . من هم خنده ام گرفت . خیلی لذت بخش بود که این طور "باهم" بخندیم ...
... ادامه دارد ...
با قدم های سرد و خشک ، سمت تخت رفتم . دست چپش از بالا در گچ بود و دست راستش از آرنج به بالا ، با باند به دنش چسبیده بود . بقیه ی بدنش هم در باند بود و فقط قسمتی از گردن و سینه اش پیدا بود و سرش . به قسمتی از دستش که آزاد بود ، سرم وصل کرده بودند . دکتر گفت :" شما چه نسبتی با ایشون دارین خانوم ؟" توان صحبت کردن نداشتم . امیر به جای من گفت :" آقای دکتر ! ایشون همسرم هستن ...!" وبا دست به من اشاره کرد که به سمتش بروم . دکتر گفت :" خب امیر خان ! خانومت هم که اومدن ... دیگه هیچ نگرانی نداری باید راحت استراحت کنی !" و بعد از اتاق بیرون رفت . روی صندلی کنار تخت نشستم . بی اختیار گریه ام گرفت . دستم را با دست آزادش گرفت و گفت :" نبینم اشکاتو عزیزم ...! من که طوریم نیست ! سر و مر و گنده جلوت نشستم ... یعنی خوابیدم !!! مگه به من قول ندادی که گریه نکنی ؟! گریه نکن ... باشه ؟! این جوری من خیلی اذیت میشم ..." با این حرفش کمی آرام گرفتم . با پشت دستش صورتم را پاک کرد . دستش را گرفتم و بوسیدم . گفت :" نکن خانوم ! شرمنده ام میکنی اینجوری ! ببخشید ... نمی خواستم این جوری شه ... نتونستم به قولم وفا کنم .... بخشید !" با خنده ادامه داد :" این ترکش های بی غیرت فکر کردن می تونن جای شما رو پر کنن ولی کور خوندن !!!" آهسته لبخند زدم . باشادی کودکانه گفت :"دیدی تونستم بخندونمت ؟! مرحله ی بعد اینه که بتونم به حرفت بیارم ... خودت خوبی ؟!" نخواستم بیش تر از این اذیتش کنم . گفتم :"آره خوبم ..."
...ادامه دارد ...