سفارش تبلیغ
صبا ویژن


+تاریخ پنج شنبه 95/5/14ساعت 2:13 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

با قدم های سرد و خشک ، سمت تخت رفتم . دست چپش از بالا در گچ بود و دست راستش از آرنج به بالا ، با باند به دنش چسبیده بود . بقیه ی بدنش هم در باند بود و فقط قسمتی از گردن و سینه اش پیدا بود و سرش . به قسمتی از دستش که آزاد بود ، سرم وصل کرده بودند . دکتر گفت :" شما چه نسبتی با ایشون دارین خانوم ؟" توان صحبت کردن نداشتم . امیر به جای من گفت :" آقای دکتر ! ایشون همسرم هستن ...!" وبا دست به من اشاره کرد که به سمتش بروم . دکتر گفت :" خب امیر خان ! خانومت هم که اومدن ... دیگه هیچ نگرانی نداری باید راحت استراحت کنی !" و بعد از اتاق بیرون رفت . روی صندلی کنار تخت نشستم . بی اختیار گریه ام گرفت . دستم را با دست آزادش گرفت و گفت :" نبینم اشکاتو عزیزم ...! من که طوریم نیست ! سر و مر و گنده جلوت نشستم ... یعنی خوابیدم !!! مگه به من قول ندادی که گریه نکنی ؟! گریه نکن ... باشه ؟! این جوری من خیلی اذیت میشم ..." با این حرفش کمی آرام گرفتم . با پشت دستش صورتم را پاک کرد . دستش را گرفتم و بوسیدم . گفت :" نکن خانوم ! شرمنده ام میکنی اینجوری ! ببخشید ... نمی خواستم این جوری شه ... نتونستم به قولم وفا کنم .... بخشید !" با خنده ادامه داد :" این ترکش های بی غیرت فکر کردن می تونن جای شما رو پر کنن ولی کور خوندن !!!" آهسته لبخند زدم . باشادی کودکانه گفت :"دیدی تونستم بخندونمت ؟! مرحله ی بعد اینه که بتونم به حرفت بیارم ... خودت خوبی ؟!" نخواستم بیش تر از این اذیتش کنم . گفتم :"آره خوبم ..." 

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ پنج شنبه 95/5/14ساعت 2:3 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر


+تاریخ سه شنبه 95/5/12ساعت 2:19 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

 

 

خاطراتت شده اندازه ی این پیرهنم

 

 

 او که دلتنگ نگاهت شده ، انگار من

 

 

 سر لجبازی تو ، فاصله افتاده و من

 

 

 نگـرانِ تـو و احـساسِ دلِ خویشـتـنم

 


+تاریخ سه شنبه 95/5/12ساعت 2:13 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

...

آسانسور شلوغ بود و صفی طولانی ، در انتظار سوار شدن . بخش آقایان طبقه ی سوم بود . سریع از پله ها بالا رفتم . روی دری که به روی بخش آقایان باز می شد زده بودند :" ورود افراد متفرقه به جز در ساعت ملاقات ممنوع !" یک "یاعلی " گفتم و در را باز کردم . پرستاری که از دور می آمد گفت :"
 خانوم اینجا چی کار داری ؟ نباید بیای اینجا...! مگه رو در رو ندیدی ؟!" گفتم :" ببخشید ! به من گفتن که همسرم توی این بخش بستری این . اتاق 313 . کسی هم پیشش نیست ..." پرستار با شرمندگی گفت :"شرمنده ! بفرمایین راهنمایی تون کنم ... منظورتون آقای میرباقرین ؟! ... این اتاقه ... الآن دکتر توی اتاقن ... بفرمایین ." وبا دست اتاق را نشان داد . آهسته در را باز کردم . راهروی کوچکی بود که به اتاق وصل می شد . چند پرستار مَرد ، دور تختی ایستاده بودند و پشتشان به من بود و من را ندیدند . بیماری که روی تخت خوابیده بود ، گاهی اوقات آرام ناله می کرد . بدنش در باند های سفید پیچیده شده بود . کار پرستار ها تمام شد و بعد از اینکه نیم نگاهی به من انداختند ، از اتاق بیرون رفتند . مَردی که روی تخت خوابیده بود ، موها و محاسن مشکی داشت که من را به یاد امیر می انداخت ولی هیکلش ، اصلا شبیه امیر نبود . دکتر که تازه متوجه حضور من شده بود ، پرسید :" ببخشید ، شما ؟" سر بیمار هم سمت من برگشت . آنچه را که دیدم ، باور نکردم . بیماری که روی تخت خوابیده بود ، امیر بود . رنگش پریده بود و هر دو چشمش مثل دو کاسه ی خون . با ناباوری گفت :" رضوانه جان ! تو اینجا چی کار می کنی ؟ کی به تو گفته که من اینجام ؟!"

 

 

... ادامه دارد ... 



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ سه شنبه 95/5/12ساعت 1:56 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر