سفارش تبلیغ
صبا ویژن


+تاریخ یکشنبه 95/5/10ساعت 2:45 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

مشغول دیدن آلبوم عروسی مان بودم که تلفن زنگ زد . آقا مهدی ، برادر بزرگ تر امیر پشت خط بود . با تردید صحبت می کرد . می ترسیدم که نکند اتفاقی برای امیر افتاده باشد و من بی خبر باشم . بعد از کمی مقدمه چینی گفت که امیر کمی زخمی شده و الآن در یکی از بیمارستان های تهران بستری است . بعد هم گفت که اصلا نگران نباشم . بلافاصله تلفن را قطع کردم . لباس های بیرونم را پوشیدم و از خانه بیرون آمدم . 

جلوی پایم یک تاکسی ترمز کرد . مسیر را گفتم و سوار شدم . ناخودآگاه گریه ام گرفت . بی صدا و آرام اشک می ریختم راننده که مردی میانسال بود با موهای جوگندمی ، سرش را سمت من چرخاند و گفت :" خانوم ! حالتون خوبه ؟! مشکلی پیش اومده ؟!" اشک هایم را پاک کردم و گفتم :" ممنون ... خوبم ." مرد زیر لب "خدا رو شکر"ی گفت و سزعتش را بیشتر کرد . 

بعد از چند دقیقه جلوی بیمارستان رسیدیم . راننده گفت :" کسی تو بیمارستان هست از آشناهاتون ؟ میخواین منم بیام ؟!" گفتم :" نه ... ممنونم ! همسرم هستن ..." تا کلمه ی "همسرم" را به کار بردم ، اشک هایم سرازیر شد . راننده با خجالت گفت :" همسرتون بیمارستان بستری هستن ؟" با صدای گرفته ای گفتم :" بله!" 

_ ایشالا زود خوب میشن ...!

_ ایشالا ... خبلی ممنونم ! خداحافظ !

وارد بیمارستان شدم . یک لحظه دست و پایم را گم کردم و فراموش کردم که باید چه کار کنم . آقایی که به نظرم رسید پرستار باشد پرسیدم :" ببخشید آقا ! من همسرم اینجا بستری ان . باید چی کار کنم ؟" با بی اعتنایی گفت :" برو پذیرش ... من چی کاره ام آخه ؟" از دور تابلوی "پذیرش| را دیدم . مسئول پذیرش ، آقایی بود با موهایی یک دست سفید و چهره ای مهربان . گفتم :" ببخشید ... همسرم اینجا بستریه . باید کجا برم ؟" با آرامش و مهربانی گفت :"اسمشون چیه دخترم ؟ بگو تا من راهنمایی ت کنم !" برای لحظه ای همه چیز را حتی اسم امیر را هم فراموش کردم . بعد از چند لحظه گفتم :" امیر ... امیر میر باقری ." بعد از چند ثانیه گفت :" بخش آقایون . اتاق 313 . دخترم کسی پیشش هست که کارت تردد داشته باشه ؟ فکر نکنم همین جوری بذارن که بری ... !" گفتم :" ممنون ... خودم یه کاری میکنم ." 

 

... ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ یکشنبه 95/5/10ساعت 2:6 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر


+تاریخ پنج شنبه 95/5/7ساعت 2:32 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

 

پ.ن : شهید نشوی ، 

میمیری !


+تاریخ پنج شنبه 95/5/7ساعت 2:27 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

هوالعشق

فضاحال وهوای سنگینےدارد.یعنےبایدخداحافظـےکنم؟
ازخاکےکه روزی قدمهای پاک آسمانےهاآن رانوازش کرده،..باپشت دست اشکهایم راپاک میکنم
دراین چندروزآنقدرروایت ازآنهاشنیده ام که حالا میتوانم براحتےتصورشان کنم...
دوربین رامقابل صورتم میگیرم وشمارامیبینم،اکیپـےکه از14 تا50ساله درآن درتلاطم بودند،جنب و جوش عاشقـے...ومن درخیال صدایتان میزنم.
_ آهای معراجی ها ...!
برای گرفتن یک عکس ازچهره های معصومتان چقدرباید هزینه کنم؟..
ونگاه های مهربان شما که همگـےفریاد میزنند :هیچ!...هزینه ای نیست!فقط حرمت خون مارا حفظ کن...حجب رابخر،حیارابه تن کن.نگاهت رابدزد ازنامحرم!
آرام میگویم:یک..دو...سه...
صدای فلش وثبت لبخند خیالےِشما
لبخندی که طعم سیب میدهد!
شاید لبهای شما با سیب حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته????
دلم به خداحافظـےراه نمیدهد،بےاراده یک دستم رابالامی آوردم تا...
اما یکےازشماراتصورمیکنم که نگاه غمگینش رابه دستم میدوزد...
_ باماهم خداحافظی میکنے؟؟!
خداحافظےچرا؟؟...
توهم میخوای بعدازرفتنت مارو فراموش کنے؟؟....خواهرم توبـےوفانباش??
دستم را پایین می آورم و به هق هق می افتم؛احساس میکنم چیزی درمن شکست.
ریحان قبلی بود 
غلطهای روحم بود ...
نگاه که میکنم دیگرشمارا نمیبینم...

شهدا بال و پر بندگی هستند
وخاکےکه زمانـے روی آن سجده میکردندعرش میشودبرای توبه ...
تولدم تکرار شد ...
کاش کمکم کنیده پا بمانم...
شماراقسم به سربندهای خونی تان...

درتمام مسیر بازگشت اشک میریزم...بےاراده و ازروی دلتنگے....
شاید چیزی که پیش روداشتم کارشهداست...
بعنوان یک هدیه...
هدیه ای برای این شکست وتغییر
هدیه ای که من صدایش میکنم:
علی اکبر


+تاریخ سه شنبه 95/5/5ساعت 5:47 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر