سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با قدم های سرد و خشک ، سمت تخت رفتم . دست چپش از بالا در گچ بود و دست راستش از آرنج به بالا ، با باند به دنش چسبیده بود . بقیه ی بدنش هم در باند بود و فقط قسمتی از گردن و سینه اش پیدا بود و سرش . به قسمتی از دستش که آزاد بود ، سرم وصل کرده بودند . دکتر گفت :" شما چه نسبتی با ایشون دارین خانوم ؟" توان صحبت کردن نداشتم . امیر به جای من گفت :" آقای دکتر ! ایشون همسرم هستن ...!" وبا دست به من اشاره کرد که به سمتش بروم . دکتر گفت :" خب امیر خان ! خانومت هم که اومدن ... دیگه هیچ نگرانی نداری باید راحت استراحت کنی !" و بعد از اتاق بیرون رفت . روی صندلی کنار تخت نشستم . بی اختیار گریه ام گرفت . دستم را با دست آزادش گرفت و گفت :" نبینم اشکاتو عزیزم ...! من که طوریم نیست ! سر و مر و گنده جلوت نشستم ... یعنی خوابیدم !!! مگه به من قول ندادی که گریه نکنی ؟! گریه نکن ... باشه ؟! این جوری من خیلی اذیت میشم ..." با این حرفش کمی آرام گرفتم . با پشت دستش صورتم را پاک کرد . دستش را گرفتم و بوسیدم . گفت :" نکن خانوم ! شرمنده ام میکنی اینجوری ! ببخشید ... نمی خواستم این جوری شه ... نتونستم به قولم وفا کنم .... بخشید !" با خنده ادامه داد :" این ترکش های بی غیرت فکر کردن می تونن جای شما رو پر کنن ولی کور خوندن !!!" آهسته لبخند زدم . باشادی کودکانه گفت :"دیدی تونستم بخندونمت ؟! مرحله ی بعد اینه که بتونم به حرفت بیارم ... خودت خوبی ؟!" نخواستم بیش تر از این اذیتش کنم . گفتم :"آره خوبم ..." 

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ پنج شنبه 95/5/14ساعت 2:3 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر