سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

کوله پشتی اش رابرداشت؛ چفیه اش را به دورِ گردن انداخت؛ و تو... ماتِ حر?اتش؛ به قطرات اش?ت اجازه سقوط مے دهے... هنوز باورت نمے شود؛... او مے خواهد برود... سمتت مے آید؛ زیر لب زمزمه مے ?ند:

 

 

 " نمے خواے سربندم رو تو ببندے؟ "

 

 

 به دستانش خیره مےشوے؛ سربندے به نوشته یا عباس

 

 

 دستانت مےلرزد؛ ?مے خم مےشود تا راحت تر برایش ببندے... گریه ات شدت مےگیرد...

 

 

 ?یعنے دارے بادستانِ خودت، او را راهے میدان میکنے... نگاهش پُر از تمنا و خواهش؛

 

 

 " با این اش?ها مےخواے بهم روحیه بدے خانومم؟! "

 

 

 مے ترسے مستقیم به چشمانش نگاه ?نے؛ بند دلت پاره شود و مانع رفتنش شوے... بندپوتینش را مے بندد؛ از زیر قرآن  رد مے شود... با دلے بیتاب از روی چفیه اش

 

 

 روی قلبش دست مےگذارے... لبهایت مےلرزد؛ بغض صدایت را مے برد..." قول بده زود برگردے..." دستے بر چادرت مے ?شد... " توهم قول بده مراقبِ این امانتے باشے ... "

 

 

 پشت مے?ند به تو... و مےرود. زیرلب تنها ی? ?لمه بے اختیار مے گویی:

 

 

به سلامت همراز . 

 


+تاریخ پنج شنبه 95/5/21ساعت 1:11 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

صدای در آمد و بعد هم دکتر وارد اتاق شد . گفت :" آقا امیر حسابی شارژ شدیا ... رنگ و رویت خیلی بهتر شده تو این چند ساعت ... چقدر باهم حرف زدین ؟ خانوم زیاد نباید بهش فشار بیاد ... خسته میشه ... الآن سه ساعته که اینجا نشستین  ودارین حرف می زنین ... ساعت ملاقات هم تموم شده . اگه میشه ، یه آقایی بیان که پیش آقا امیر بمونن ... نمیشه شما اینجا بمونی..." با حالت خواهش گفتم :" آقای دکتر ! خواهش میکنم بذراین که بمونم ! اصن از این اتاق بیرون نمیام . همین جا می مونم و هیچ کاری هم ندارم !" دکتر از سر دلسوزی گفت :" من به خاطر خودتون میگم خانوم ! شب تا صبح پرستار ها میان که به آقا امیر سر بزنن و شما نمی تونین راحت باشین .." سریع گفتم :" عیبی نداره ... ! من کنار امیر باشم ، همه چیزو تحمل می کنم !" دکتر با لبخندی حاکی از رضات گفت :" باشه ، باشه ... حداقل بذارین امیره یه کم استراحت کنه ... شما هم برین از خونه وسایلتون رو بیارین تا بمونین ..." از دکتر تشکر کردم و خداحافظی کردم و به سمت خانه حرکت کردم . 

همه ی وسایلی را که به نظرم رسید ضروری باشد ، در ساک جمع کردم . کتاب های کنکور را هم در کیف گذاشتم . حوله و ریش تراش و ناخن گیر هم برای امیر برداشتم تا به سر و وضعش برسم . سریع از خانه بیرون آمدم . تاکسی گرفتم و سمت بیمارستان رفتم .

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ پنج شنبه 95/5/21ساعت 12:59 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر


+تاریخ سه شنبه 95/5/19ساعت 12:6 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

...

با صدای بلند گفت :" هورا... موفق شدم ! دیدی من چه مرد خوبیم ؟" دستش را محکم گرفتم و گفتم :" آقا مهدی که گفت زخمی شدی ، یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه شهید شدی و به من نمیگن ؟ خیلی نگران شدم ... تا اینکه خودتو دیدم و مطمئن شدم که سالمی !... سالم که نه ... رنگت خیلی پریده ... سفیده سفیده ! چسمات هم حسابی قرمزن ... باید حسابی بهت برسم !" با خنده گفت :" من به مهدی گفتم که اصن چیزی بهت نگه تا نگران نشی و راحت بتونی درست رو بخونی ... ولی خب خوب شد ... خسته شدم بس که تنها بودم ... حالا که شما اومدی ، هیچ غمی ندارم ! درضمن رضوانه خانوم! این طور که شما دست منو چسبیدی ، هیچ کس جرئت نمیکنه به من نزدیک شه ... میدونی ؟ وقتی گریه میکنی ، دلم نمیاد که تنهات بذارم و برم ... دلمو می لرزونی ... واسه همین میگم که گریه نکن !" گفتم :" اگه گریه کردن من باعث میشه که تو پیشم بمونی ، من از این به بعد همش گریه میکنم جلوت !" با حالتی عجیب گفت :" اون وقت خودت پشیمون میشی ! اگه من شهید شم ، تو قیامت میتونم تو رو هم شفاعت کنم ... ولی اگه من شهید نشم ... جام که تو بهشته ولی تو رو نمیدونم ؟!" و باصدای بلند خندید . من هم خنده ام گرفت . خیلی لذت بخش بود که این طور "باهم" بخندیم ... 

 

... ادامه دارد ... 



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ یکشنبه 95/5/17ساعت 1:58 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر


+تاریخ پنج شنبه 95/5/14ساعت 2:23 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر