سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...

آسانسور شلوغ بود و صفی طولانی ، در انتظار سوار شدن . بخش آقایان طبقه ی سوم بود . سریع از پله ها بالا رفتم . روی دری که به روی بخش آقایان باز می شد زده بودند :" ورود افراد متفرقه به جز در ساعت ملاقات ممنوع !" یک "یاعلی " گفتم و در را باز کردم . پرستاری که از دور می آمد گفت :"
 خانوم اینجا چی کار داری ؟ نباید بیای اینجا...! مگه رو در رو ندیدی ؟!" گفتم :" ببخشید ! به من گفتن که همسرم توی این بخش بستری این . اتاق 313 . کسی هم پیشش نیست ..." پرستار با شرمندگی گفت :"شرمنده ! بفرمایین راهنمایی تون کنم ... منظورتون آقای میرباقرین ؟! ... این اتاقه ... الآن دکتر توی اتاقن ... بفرمایین ." وبا دست اتاق را نشان داد . آهسته در را باز کردم . راهروی کوچکی بود که به اتاق وصل می شد . چند پرستار مَرد ، دور تختی ایستاده بودند و پشتشان به من بود و من را ندیدند . بیماری که روی تخت خوابیده بود ، گاهی اوقات آرام ناله می کرد . بدنش در باند های سفید پیچیده شده بود . کار پرستار ها تمام شد و بعد از اینکه نیم نگاهی به من انداختند ، از اتاق بیرون رفتند . مَردی که روی تخت خوابیده بود ، موها و محاسن مشکی داشت که من را به یاد امیر می انداخت ولی هیکلش ، اصلا شبیه امیر نبود . دکتر که تازه متوجه حضور من شده بود ، پرسید :" ببخشید ، شما ؟" سر بیمار هم سمت من برگشت . آنچه را که دیدم ، باور نکردم . بیماری که روی تخت خوابیده بود ، امیر بود . رنگش پریده بود و هر دو چشمش مثل دو کاسه ی خون . با ناباوری گفت :" رضوانه جان ! تو اینجا چی کار می کنی ؟ کی به تو گفته که من اینجام ؟!"

 

 

... ادامه دارد ... 



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ سه شنبه 95/5/12ساعت 1:56 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر