به سید علی گفتم :" سید علی ، این دفعه تو هم میری با امیر ؟ " چشمکی به امیر زد و گفت :" والا خواهر من ! تا مامان اجازه شو نده که من نمیتونم برم ... میترسه منم مثل دامادش بشم ... خدا بزرگه !" مامان گفت :" من چند دفعه بگم آخه ؟ به خدا راضیم مادر . برو خدا به همرات ! مگه من بدم میاد که بچه م غیرتی شه ؟ برو عزیزم ..." سید علی کیفش را روی کولش انداخت و با حالت مسخره ای ، شروع به گریه کرد و از ما حلالیت طلبید . امیر هم ناله می کرد و هم از کار های سید علی بلند می خندید . سید علی دستش را بلند کرد و گفت :" امیر ، بعد از من ، تو مواظب مامانم باش ! " و از در اتاق بیرون رفت ولی یک دفعه عقب آمد . آقای دکتر جلویش ایستاده بود . با عصبانیت گفت :" اینجا چه خبره ؟ بیمار باید استراحت کنه ! مگه اینجا سیرکه ؟" امیر وسید علی به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند . دکتر به امیر گفت :" اگه تو اینقدر حالت خوبه ، پس تو بیمارستان چه کار می کنی ؟ " امیر سعی کرد جدی باشد . گفت :" والا من که از همون اول گفتم خوبم ... شما ما رو اینجا نگه داشتین ..." سید علی که دید اوضاع خوب نیست ، از پشت سر دکتر خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت . دکتر بعد از معاینه ی امیر گفت :" انگار نه انگار که صبح داشتی تو تب می سوختی ! میگم الان پرستار بیاد پانسمانتو عوض کنه . شایدم دیگه نیازی نداشت هباشی . فقط پات باید تو گچ باشه فعلا ." دکتر که رفت ، ملافه ی روی پای امیر را کنار زدم . پایش تا بالای زانو در گچ بود . 

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ پنج شنبه 95/7/1ساعت 2:38 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

با صدای مامانم از خواب بیدار شدم . گفتم :" بیدار شدی مامان جان ؟ خیلی خسته بودی ! از آقا امیر هم بیشتر خوابیدی . بیا یه چیزی بخور عزیزم !" سرم را سمت امیر چرخاندم . روی تخت نشسته بود و به من نگاه می کرد . رنگ صورتش خیلی بهتر شده بود و دیگر خبری از دانه های عرق نبود . پانسمان دست راستش را هم باز کرده بودند و لباس بیمارستان به تنش بود. باشوخی و خنده گفتم :" خانوم ما رو باش ! شما که از 24 ساعت فقط یه ساعتشو بیداری ! خسته میشی ! یعنی من که رو تخت افتادم ، کمتر از شما می خوابم ! " خندیدم . تازه متوجه حضور بردارم سید علی شدم . گفت :" به به ! مامان خانوم ! چطوری خوبی ؟ ما فقط چند روز نبودیما ...: مامانم کاسه ی سوپی دستم داد . آهسته پرسیدم :" مامان امیر چیزی خورده ؟" گفت :" آره عزیزم ... یه کاسه از همین سوپ رو بهش دادم خورد ... حالش از صبح خیلی بهتره . دکتر دستشو باز کرده ، تبش هم پایین اومده ... " امیر انگار که متوجه سوال من شده بود گفت :" بخور ، بخور جون بگیری ... منم خوردم شما که خواب بودی ...!" با اشتهای زیاد ، سوپ را تمام کردم و روی صندلی کنار تخت نشستم . امیر به سید علی گفت :"سید علی ، بی زحمت دو تا بلیت قطار مشهد بگیر . ایشالا مرخص که شدم ، می خوایم سه تایی بریم مشهد ! " مامانم گفت :" با دو تا بلیت ، سه نفره ؟" امیر باخنده گفت :" آره دیگه ! من و خانوم و بچه مون ! "سید علی با صدای بلند خندید . گفت :" دایی قربونش شه !" گفتم :" داره کم کم به این بچه حسودیم میشه . هنوز نیومده ، همه براش می میرن ! " 

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ یکشنبه 95/6/28ساعت 6:31 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

انگار که به یاد چیز مهمی افتاده باشد گفت :" راستی مگه شما درس نداری ؟ خوندی درساتو ؟ چقدر مونده تا کنکور ؟" گفتم:" مهم نیست ... فعلا تو برای من خیلی مهم تری ... درس رو بعدا هم میشه خوند ... اگه شد می خونم ... نشد هم عیبی نداره ! فدای یه تار موی تو !"دستش را توی دستم گذاشتم . هنوز داغ بود . گفتم :" مرخص که شدی ،باید دو تایی کلی کیف کنیم . باید چند هفته بمونی خونه بعدش هر جا که خواستی بری ...تلفنا رو هم قطع می کنیم و فقط خودمون دو تا میمونیم ... کاش میشد یه بار دیگه بریم مشهد با هم ... باید حسابی خوش بگذرونیم ..." زیر لب "انشاءالله " غلیظی گفت و چشمانش را بست . در همان حالت گفت:" من میخوابم ... تو هم بخواب ..."

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ سه شنبه 95/6/23ساعت 7:30 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

خانم دکتر بدون توجه به صحبت های من ، به مامانم زنگ زد تا به بیمارستان بیاید . نیم ساعت نگذشته بود که دیدم مامانم ، مادر امیر ، آقا مهدی ، مریم خواهر کوچک امیر ، ریحانه همسر آقا مهدی و آقا عباس ، برادر بزرگ تر امیر رو به رویم ایستاده بودند . همه شان نگران من بودند و من نگران امیر . مریم کنارم نشست و دستم را گرفت . با شادی گفت :" مبارک باشه مامان خانوم ! مبارک باشه ! " آقا مهدی جلو آمد و روی شانه ی مریم زد و در گوشش چیزی گفت . مامانم گفت :" رضوانه مامان ! میای بریم خونه ؟ یه کم استراحت کن بعد دوباره بیا اینجا ! ..." گفتم :" برای چی ؟ من حالم خوبه ! من نگران امیرم ... همینجا می مونم ..." ریحانه گفت :" رضوانه جون ! نگرانی واست خوب نیست ... آقا امیر خوب میشن ... ! نگران نباش عزیزم ! " مادر امیر از توی کیفش چند لقمه در آورد و به من تعارف کرد . نخواستم ناراحتش کنم و کوچک ترین لقمه را برداشتم . گفت :" بخور مادر جان ! بخور قوت بگیری ..." چطور می توانستم وقتی که امیر داشت در تب می سوخت ، من چیزی بخورم ؟ لقمه را کنارم گذاشتم . از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاقی که امیر در آن بود رفتم . داخل شدم . امیر بیدار شده بود . دکتر تا مرا دید گفت :" خانوم شما چرا دوباره اومدین ؟ " گفتم :" خب آخه من طوریم نیست . می خوام اینجا بمونم ..." دکتر رو به امیر گفت :" چیز مهمی نیست . تب کردی ... تا شب تبت میاد پایین . زیاد خودتو خسته نکن . " و بعد رو به من کرد :" مراقبش باشین ... کاری پیش اومد ، زنگ رو بزنید . " تشکر کردم . از اتاق بیرون رفت . امیر گفت :" من خوبم ... نگران نباش ... " صدایش خیلی آرام بود . لبخند کم رنگی زد و گفت :" من می خوام زود مرخص شم بیام خونه ، خدا هم خوب میذاره تو کاسه م ... " گفتم :" تا خوبِ خوب نشی ، نمیذارم بیای خونه ! یعنی راهت نمیدم ! " لبخند زد . از اینکه امیر را در این وضعیت میدیدم ، خیلی ناراحت شدم . 

 

...ادامه دارد ... 



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ یکشنبه 95/6/21ساعت 2:25 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

ساعت ده صبح یک دفعه از خواب پریدم . امیر هنوز خواب بود و صورتش پر بود از دانه های عرق . دستش را گرفتم ، خیلی داغ بود . سریع زنگ کنار تخت را فشار دادم .بعد از چند لحظه ، آقای پرستاری وارد اتاق شد . گفتم:" آقای پرستار ! امیر حسابی داغه ..." پرستار دستش را روی پیشانی امیر گذاشت و سرش را پایین انداخت . گفت :" توخواب تند تند نفس می کشید ؟ " باترس گفتم :" نمیدونم ... منم همین الآن بیدار شدم ! " در حالی که داشت با عجله از اتاق بیرون می رفت گفت :" مراقبش باش ! من الآن زنگ میزنم دکتر بیاد ! " نگاهم را به صورت امیر دوختم که حالا سرخ شده بود و پر بود از دانه های درشت عرق . آهسته صحبت می کرد . سرم را نزدیکتر بردم تا هایش را بهتر بفهمم . ولی هیچ چیز از حرف هایش متوجه نشدم . دکتر با عجله وارد اتاق شد و گفت :" خانوم بلندشین برین بیرون لطفا ! اینجا نمونین ! " نتوانستم هیچ حرفی بزنم . چند پرستار با دستگاه های مختلف ، پشت سر هم وارد شدند . نفر خانم دکتری بود که دیروز توی اتاق دیدمش . دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت :" عزیزم ! بیا ... بیا بریم بیرون ! چیزی نیست ... بیا بریم ... " دستم را گرفت و مرا دنبال خودش کشید . نگاهم را سمت امیر چرخاندم . حالش خیلی بد بود . 

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ سه شنبه 95/6/16ساعت 1:51 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر