سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خانم دکتر بدون توجه به صحبت های من ، به مامانم زنگ زد تا به بیمارستان بیاید . نیم ساعت نگذشته بود که دیدم مامانم ، مادر امیر ، آقا مهدی ، مریم خواهر کوچک امیر ، ریحانه همسر آقا مهدی و آقا عباس ، برادر بزرگ تر امیر رو به رویم ایستاده بودند . همه شان نگران من بودند و من نگران امیر . مریم کنارم نشست و دستم را گرفت . با شادی گفت :" مبارک باشه مامان خانوم ! مبارک باشه ! " آقا مهدی جلو آمد و روی شانه ی مریم زد و در گوشش چیزی گفت . مامانم گفت :" رضوانه مامان ! میای بریم خونه ؟ یه کم استراحت کن بعد دوباره بیا اینجا ! ..." گفتم :" برای چی ؟ من حالم خوبه ! من نگران امیرم ... همینجا می مونم ..." ریحانه گفت :" رضوانه جون ! نگرانی واست خوب نیست ... آقا امیر خوب میشن ... ! نگران نباش عزیزم ! " مادر امیر از توی کیفش چند لقمه در آورد و به من تعارف کرد . نخواستم ناراحتش کنم و کوچک ترین لقمه را برداشتم . گفت :" بخور مادر جان ! بخور قوت بگیری ..." چطور می توانستم وقتی که امیر داشت در تب می سوخت ، من چیزی بخورم ؟ لقمه را کنارم گذاشتم . از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاقی که امیر در آن بود رفتم . داخل شدم . امیر بیدار شده بود . دکتر تا مرا دید گفت :" خانوم شما چرا دوباره اومدین ؟ " گفتم :" خب آخه من طوریم نیست . می خوام اینجا بمونم ..." دکتر رو به امیر گفت :" چیز مهمی نیست . تب کردی ... تا شب تبت میاد پایین . زیاد خودتو خسته نکن . " و بعد رو به من کرد :" مراقبش باشین ... کاری پیش اومد ، زنگ رو بزنید . " تشکر کردم . از اتاق بیرون رفت . امیر گفت :" من خوبم ... نگران نباش ... " صدایش خیلی آرام بود . لبخند کم رنگی زد و گفت :" من می خوام زود مرخص شم بیام خونه ، خدا هم خوب میذاره تو کاسه م ... " گفتم :" تا خوبِ خوب نشی ، نمیذارم بیای خونه ! یعنی راهت نمیدم ! " لبخند زد . از اینکه امیر را در این وضعیت میدیدم ، خیلی ناراحت شدم . 

 

...ادامه دارد ... 



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ یکشنبه 95/6/21ساعت 2:25 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر