سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انگار که به یاد چیز مهمی افتاده باشد گفت :" راستی مگه شما درس نداری ؟ خوندی درساتو ؟ چقدر مونده تا کنکور ؟" گفتم:" مهم نیست ... فعلا تو برای من خیلی مهم تری ... درس رو بعدا هم میشه خوند ... اگه شد می خونم ... نشد هم عیبی نداره ! فدای یه تار موی تو !"دستش را توی دستم گذاشتم . هنوز داغ بود . گفتم :" مرخص که شدی ،باید دو تایی کلی کیف کنیم . باید چند هفته بمونی خونه بعدش هر جا که خواستی بری ...تلفنا رو هم قطع می کنیم و فقط خودمون دو تا میمونیم ... کاش میشد یه بار دیگه بریم مشهد با هم ... باید حسابی خوش بگذرونیم ..." زیر لب "انشاءالله " غلیظی گفت و چشمانش را بست . در همان حالت گفت:" من میخوابم ... تو هم بخواب ..."

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ سه شنبه 95/6/23ساعت 7:30 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر