سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...

با صدای بلند گفت :" هورا... موفق شدم ! دیدی من چه مرد خوبیم ؟" دستش را محکم گرفتم و گفتم :" آقا مهدی که گفت زخمی شدی ، یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه شهید شدی و به من نمیگن ؟ خیلی نگران شدم ... تا اینکه خودتو دیدم و مطمئن شدم که سالمی !... سالم که نه ... رنگت خیلی پریده ... سفیده سفیده ! چسمات هم حسابی قرمزن ... باید حسابی بهت برسم !" با خنده گفت :" من به مهدی گفتم که اصن چیزی بهت نگه تا نگران نشی و راحت بتونی درست رو بخونی ... ولی خب خوب شد ... خسته شدم بس که تنها بودم ... حالا که شما اومدی ، هیچ غمی ندارم ! درضمن رضوانه خانوم! این طور که شما دست منو چسبیدی ، هیچ کس جرئت نمیکنه به من نزدیک شه ... میدونی ؟ وقتی گریه میکنی ، دلم نمیاد که تنهات بذارم و برم ... دلمو می لرزونی ... واسه همین میگم که گریه نکن !" گفتم :" اگه گریه کردن من باعث میشه که تو پیشم بمونی ، من از این به بعد همش گریه میکنم جلوت !" با حالتی عجیب گفت :" اون وقت خودت پشیمون میشی ! اگه من شهید شم ، تو قیامت میتونم تو رو هم شفاعت کنم ... ولی اگه من شهید نشم ... جام که تو بهشته ولی تو رو نمیدونم ؟!" و باصدای بلند خندید . من هم خنده ام گرفت . خیلی لذت بخش بود که این طور "باهم" بخندیم ... 

 

... ادامه دارد ... 



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ یکشنبه 95/5/17ساعت 1:58 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر