ساعت ده صبح یک دفعه از خواب پریدم . امیر هنوز خواب بود و صورتش پر بود از دانه های عرق . دستش را گرفتم ، خیلی داغ بود . سریع زنگ کنار تخت را فشار دادم .بعد از چند لحظه ، آقای پرستاری وارد اتاق شد . گفتم:" آقای پرستار ! امیر حسابی داغه ..." پرستار دستش را روی پیشانی امیر گذاشت و سرش را پایین انداخت . گفت :" توخواب تند تند نفس می کشید ؟ " باترس گفتم :" نمیدونم ... منم همین الآن بیدار شدم ! " در حالی که داشت با عجله از اتاق بیرون می رفت گفت :" مراقبش باش ! من الآن زنگ میزنم دکتر بیاد ! " نگاهم را به صورت امیر دوختم که حالا سرخ شده بود و پر بود از دانه های درشت عرق . آهسته صحبت می کرد . سرم را نزدیکتر بردم تا هایش را بهتر بفهمم . ولی هیچ چیز از حرف هایش متوجه نشدم . دکتر با عجله وارد اتاق شد و گفت :" خانوم بلندشین برین بیرون لطفا ! اینجا نمونین ! " نتوانستم هیچ حرفی بزنم . چند پرستار با دستگاه های مختلف ، پشت سر هم وارد شدند . نفر خانم دکتری بود که دیروز توی اتاق دیدمش . دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت :" عزیزم ! بیا ... بیا بریم بیرون ! چیزی نیست ... بیا بریم ... " دستم را گرفت و مرا دنبال خودش کشید . نگاهم را سمت امیر چرخاندم . حالش خیلی بد بود .
...ادامه دارد ...
با تعجب گفتم :" مگه بازم می خوای بری ؟" گفت :" حالا که نه ... وقتی که مرخص شدم ... دوست ندارم حالا که رفتنیم ، رو تخت بیمارستان بمیرم ... به دلم خوش نمیاد ... راستی ، اون قرآنی که روی میزه رو با چند تا کاغذ و خودکار بیار . می خوام واسه ی بچه مون اسم انتخاب کنیم . " گفتم :" معلوم نیست که هنوز دختره یا پسره ..." اسم هایی را که دوست داشتیم را گفت و روی کاغذ نوشت . بعد گفت که کاغذ ها را کوچک کنم و تایش کنم و در چند صفحه ی مختلف لای قرآن بگذارم . قرآن را جلوی صورتش آوردم تا به خواسته ی خودش به قرآن بوسه بزند . بعد قرآن را زیر دست سالمش گذاشتم . بسم الله گفت و قرآن را باز کرد . اسمی لای آن صفحه نبود . گفت :" باید دوبار اسم دربیاریم . یه اسم پسر ، یه دختر . بعدم اگه شما نپسندیدی ، یه بار دیگه درمیاریم ." باز هم قرآن را باز کرد . کاغذی لای آن صفحه بود . کاغذ را باز کردم : کوثر . برایش خواندم . گفت :" من که خیلی دوست دارم این اسمو . شما چی ؟ " گفتم :" اگه بچه مون دختر بود ، مبارکش باشه ! " بار دیگر قرآن را باز کرد و اسمی دیگر در آمد : طاها . این دفعه امیر گفت :" اگه پسر بود ، مبارکش باشه ! اگه شما دوست نداری یه برا دیگه برداریم ... " با خوشحالی گفتم :" نه همینا خوبن ... قشنگن ... حالا باید منتظر باشیم تا معلوم شه که کدوم اسمه ... " خمیازه ای کشید . گفتم :" خسته ت کردم ... بخواب ... " چشم هایش را روی هم گذاشت و خوابید . چند عکس دیگر هم گرفتم . پیش خودم گفتم حالا که اینقدر مطمئنم از دست می دهمش ، باید یک عالمه عکس بگیریم تا برای بچه مان به یادگار بماند .
...ادامه دارد ...
سرع موبایلم را درآوردم تا از این صحنه عکس بگیرم . بلند خندید و گفت :" منتظری من برما ...! از الآن داری عکس مراسمام رو می گیری ؟ " یک دفعه خیلی ناراحت شدم . رویم را برگرداندم تا اشک هایم را نبیند ...بعد گفتم :" کدوم زنی دوست داره که همدمشو ، یارشو ، مونسشو ، زود از دست بده ؟ حتی اگه ته دلم راضی باشم از رفتنت ، فقط به خاطر علاقه ی خودته ... " گفت :" من قربون خانوم عزیزم برم که اینقدر علاقه ی آقاش واسش مهمه ... ! الهی که ..." دوباره سرفه اش شروع شد . گفتم :" صحبت نکن ! تو رو خدا خودتو اذیت نکن ! من که نمی خوام همین الان تو رو از دست بدم ! " بعد از چند دقیقه سرفه اش قطع شد . گفتم :" خوب شدی ؟ " گفت :" آره عزیزم ... خوبم ... تو و عزیزای دل بابا خوبین ؟ ... راستی خانومی ! بساط آرایشگری تو در میاری ؟ موهام بلند شده ، خیلی اذیتم می کنه ... " با خوشحالی گفتم :" ای به چشم آقا ! " پارچه ی کهنه ای را که از خانه آورده بودم ، دور گردنش بستم و سرش را بالا آوردم و چند بالش زیر سرش گذاشتم . گفتم :" راحته جات ؟ " گفت :" آره خانوم آرایشگر من ! راحتم ... " تمام وسایلم را روی صندلی گذاشتم و کارم را شروع کردم . موهای پشت گردنش را کوتاه کرد مو با ریش تراش ، محاسنش را مرتب کردم . با رضایت گفت :" دلم می خواد وقتی خواستم این دفعه اعزام شم ، خودت موها و محاسنمو مرتب کنی ... "
...ادامه دارد ...
نوشتند دم عشق
پیکرشان رسید از دمشق
زیــــــر تابوتـــــشان رفــــــته ایم
مـــــا کــــه غــــــرق دنیا گشته ایم
باشــــــد کـــــه دستــــــمان را گیرند
آنـــــها به لـــــطف بی بی دست گیرند