وارد خانه مان که شدیم ، تلفن زنگ زد . مامانم بود . گفت که برایمان غذا درست کرده و سید علی برایمان می آورد . بعد از تلفن ، با اصرار امیر را خواباندم . گفت :" آخه خانوم من! من خوبم ! چرا اینطور میکنی ؟ الان شما باید بخوابی ، من واست خوراکی بیارم ..." گفتم :" فعلا من تب ندارم ! تا وقتی که تبت پایین نیاد ، از جات بلند نمیشی !" تشت آب و چند دستمال آوردم و کنار امیر نشستم . گفت :" فقط جون هر کی که دوسش داری ، کاری به لباسم نداشته باش ! مصطفی منو بدبخت کرد !" با شیطنت گفتم :" سعی میکنم ..." دکمه بالایش را باز کردم . با صدای بلند گفت :" گفتم نکن دیگه !" اصلا حالم خوب نبود . دلم می خاوست جای امیر می خوابیدم . با صدای خسته گفتم :" امیر ! نمی خوام ناله کنم ، ولی من دارم میمیرم از خستگی ! بذار من کارمو بکنم ... باور کن از این دکمه ی اولت هیچی پیدا نیست ! من فقط دستمالو میذارم رو سینه ت همین ... اذیت نکن دیگه !" چشمانش را بست و دیگر چیزی نگفت . بعد از چند دقیقه زنگ آیفون به صدا در آمد . سید علی بود . گفت :" رضوانه سادات سلام ! آقا عباسم اومده " چادر سرم کردم . امیر سرش را بلند کرد و گفت :" کی بود رضوانه سادات ؟" گفتم :" سید علی و آقا عباس ." نیم خیز شد . دستمال روی زمین افتاد . گفتم :" چرا بلند شدی ؟ غریبه نیستن که !" سید علی و آقا عباس داخل شدند . آقا عباس گفت :" رضوانه خانوم شرمند ه! اذیت میشین به خاطر من ، ببخشید !" گفتم :" خواهش میکنم ! بفرمایین !" سید علی قابلمه ی غذا را توی آشپزخانه گذاشت و کنار امیر نشست . گفت :" امیر چی شده ؟ چرا اینطوری ؟ "امیر گفت :" طوری نیست ، خوبم !" سید علی دست امیر را گرفت و گفت :" دیوونه داری تو تب میسوزی میگی حالم خوبه ؟؟؟"آقا عباس با لحن بزرگ منشانه ای گفت :" داداش اذیت نکن ! ما نگرانتیم !" سید علی گفت :" این چه وضع پاشویه س ؟ رضوانه سادات مگه دستمالو رو گردن میذارن آخه ؟" سرم را پایین انداختم . با خجالت گفتم :" ببخشید !" امیر از جایش بلند شد . گفت :" سیدعلی چی داری میگی ؟ چرا به رضوانه سادات میگی  ؟ رضوانه سادات داره با این وضعش از من پرستاری میکنه ، جای تشکرته ؟!" سید علی گفت :" باشه ، ببخشید ... ببخشید حالا ! بگیر بخواب ، بذار درست پاشویه ت کنم ... بخدا اگه اذیت کنی حلالت نمیکنم ! بخدا نمیذارم از پل صراط رد شیا !" امیر مثل بچه ی کوچکی که از مادرش حرف شنوی دارد ، خوابید و چیزی نگفت . سید علی مثل پزشک ماهری ، اول جوراب امیر را درآورد . بعد ه مآستین های لباس خودش و امیر را بالا زد . دستمال را خیس کرد و روی پیشانی امیر گذاشت . دستمال دیگری را هم از زیر لباس ، روی بدنش گذاشت . آقا عباس گفت :" من کاری دارم ، باید برم ...دیگه مزاحمتون نمیشم ... خدانگهدار !" بعد رفت . چادرم را برداشتم . روی مبلی نشستم . 

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ پنج شنبه 95/9/11ساعت 12:55 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

از خانه اسما و آقا مصطفی بیرون آمدیم . امیر هنوز تب داشت . گفتم :" آقا مصطفی تعریف کرد که چطور شده ؟" گفت :" آره ... یکی از بچه ها تو بغلش شهید شده . بعدم لباسش خونی شده از خون اون شهید . قبلا هم روی سینه اش جای ترکش بوده ، همون جایی که با خون شهید قرمز شده  . میره حرم سیده زینب ، یه گوشه می خوابه . چشم که باز میکنه میبینه یه پارچه سفید روشه ، صدای گریه هم میاد . پارچه رو کنار نمیزنه و همونجا می خوابه تا همه عزاداریشون تموم شه . شب که میشه ، میبینه کسی کنارش نیست ... پا میشه بره ، میفهمه لباس نداره ! همون پارچه ی سفید رو میپیچه دورش ، میره وسایلشو بر میداره یواشکی و میاد سمت تهران ... کسی هم متوجه نمیشه ... رضوانه سادات ! حتی رو سینه ش نوشتن شهید مصطفی محمدیان ! باور کن لیاقت می خواد که رو سینه ت اینو بنویسن !" گفتم :" ایشالا رو سینه ی تو هم بنویسن ! حالا چجوری بریم خونه ؟ ... " گفت :" دربست میگیرم ! با اتوبوس و مترو رسیدنمون به خونه با خداست ! وسط راه یهو یه چیزیمون میشه ! باز راننده تاکسی آدرسو میدونه یه کاری میکنه ... تو اتوبوس و مترو کی به کیه ؟ برگشتم این دفعه ، قول میدم وام بگیرم واسه خرید ماشین ! یه پراید مشکی خوشگل !" گفتم :" شما سالم بیا ، من پیاده میرم همه جا !" 

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ دوشنبه 95/9/8ساعت 12:40 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

صدای در اتاق آمد و آقا مصطفی یا الله گویان وارد اتاق شد . پرسیدم :" آقا امیر خوبه ؟" آرام گفت :" آه ، خواب رفت الان ... آروم بیاین تو هال !" امیر مثل بچه ی کوچکی خوابیده بود . دکمه های یقه اش که همیشه تا آخیر میبست ، با زودند . آستین های پیراهنش تا آرنج بالا بودند . پای بدون جورابش را روی پای گچ گرفته اش انداخته بود . آقا مصطفی گفت :" خیلی سرسخته ! اجازه نمیده دکمه هاشو باز کنم حتی ! داره تو تب میسوزه ، ولی بازم مقاومت میکنه ... من موندم چه جوری این همه وقت تو بیمارستان بستری بوده ... بهش میگم مرد مومن بذار دکه های بالاییتو باز کنم بتونم دستمال خیسو بذارم رو بدنت ! نمیذاره ! میگم چشامو میبندم ، نمیذاره ! اون وقت موندم دکترا چه جوری عملش کردن ... رضوانه خانوم بفرمایین بشینید ! سرپا نباشید ، اذیت میشید !" گوشه ای نشستم و به امیر نگاه کردم . حتی فکر اینکه چند روز دیگر نمیبینمش ، سخت ناراحتم میکرد ... دوست داشتم عکسی از این حالت بگیرم و مدام نگاهش کنم . دور از چشم ؟آقا مصطفی و اسما ، از امیر عکسی گرفتم . فکر کردم عکس را بزرگ کنم و قاب کنم و بزنم به دیوار اتاقمان .

 

...ادامه دارد ... 



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ پنج شنبه 95/9/4ساعت 1:4 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

آقا مصطفی گفت :" امیر تب کردی ؟...اسما خانوم لگن قرمزه ی حمومو پر کن با یه دستمال تمیز بیار !" گفتم :" نه ! خونه رو بهم نریزین !خونه عروسه خب ! " آقا مصطفی گفت :" فدای یه تار موی شما و امیر !" امیر گفت :" من طوریم نیست ! خوبم ... بی خودی شلوغش نکنین بابا ...مرد جنگی که با این جور چیزا از پا در نمیاد !" آقا مصطفی گفت :" آره مرد جنگی ! میبینم چقدر سرحالی و با انرژی ...خودتو لوس نکن ... مثلا قراره یه بچه رو تربیت کنی !... خانوما ، بی زحمت اتاقو خالی کنین ! بیمار باید استراحت کنه !" گفتم :" آقا مصطفی شما تازه اومدین ، استراحت کنین خودتون ...!" آقا مصطفی سریع گفت :" وای یادم رفت !... ببخشید رضوانه خانوم یادم رفت تبریک  بگم برای قدم نرسیده !" همه خندیدیم . همراه اسما به اتاق دیگری رفتیم . خیلی درد داشتم . اسما گفت :" رضوانه سادات چیزی می خوای برات بیارم ؟ می خوای بخوابی ؟" گفتم :" نه ممنون ! ببهشید مزاحم شدیم ... نمیدونستیم آقا مصطفی میان !" گفت :" روضانه سادات راستشو بگو ، برای چی اومدین ؟" گفتم :" خب، ما رفته بودیم برای بچه چوب وتخته هاشو بخریم . بعد یکی زنگ زد به آقا امیر و ... بعد خبر شهادت ِ ... آقا مصطفی رو داد ..." اسما خندید ، خنده ای عصبی . گفت :" یعنی اینا ندیدن آقا مصطفی رو ؟ مگه میشه ؟ یعنی ندیدن داره میاد تهران ؟...مگه میشه ؟ چند ساعت بعدشم آقا مصطفی تهران باشه ؟!..." گفتم :" پیش اومده دیگه ... حالا خدا رو شکر آقا مصطفی سالمن ! ...لباس گرفتی ؟" لباس سفید رنگ و ساده ای را از کمد در آورد . شبیه لباسهای دوران بچگی ام بود . گفت :" من و آقا مصطفی ، یعنی بیشتر آقا مصطفی ، دوست ندارن لباس پر زرق و برقی بپوشم . مراسم هم تقریبا خصوصیه دیگه ... این لباس با یه چادر سفید شیک ، تکمیله ! دسته گلم چند تا رز سفیده ... خیلی قشنگه ... مراسم هم که گفتم ، کهف الشهدا ست . شما هم میاین ؟" گفتم :" چشم ، ایشالا میایم ..."

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ چهارشنبه 95/8/26ساعت 7:20 صبح نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

به اسما زنگ زدم . تعارف کرد برای شام برویم . قبول نکردم و گفتم فقط یک کم میمانیم . راه افتادیم .

زنگ آیفون را زدم . به امیر گفتم :" یهو چیزی نگیا ..." وارد شدیم . اسما را که دیدم ، همه ی سفارش هایم را به امیر فراموش کردم . نزدیک بود گریه کنم که امیر با خنده ای ساختگی گفت :" بابا حالا چند وقته هم دیگه رو ندیدین ! این کارا زشته !" لبخندی مصنوعی زدم و گوشه ای نشستم . امیر گفت :" از آقا مصطفی چه خبر ؟" اسما به آرامی گفت :" چند روزه زنگ نزده ... شما چیزی میدونین ؟..." امیرخندید . گفت :" میدونم که بالاخره دارم دامادی دوست عزیزمو میبینم ...!" اشک در چشمهایش جمع شد . اسما با دستپاچگی گفت :" آقا امیر ! چیزی شده ؟" سریع گفتم :" نه ! آقا امیر تب کرده ، هر چند دقیقه یه بار پچشاش پر اشک میشه ... آدم شوهر جنگجو داشته باشه ، باید این چیزا رو هم بلد باشه خانوم !" اسما دستم را گرفت و گفت :" مطمئنی ؟" لبخند زدم و گفتم :" آره ..." زنگ در به صدا در آمد . اسما با شادی گفت :" آقا مصطفی اومد ! " باور نکردم . گفتم شاید کسی شوخی کرده ولی در کمال ناباوری دیدم که آقا مصطفی وارد خانه شد . امیر سریع از جا بلند شد و گفت :" مصطفی خودتی ؟ سالمی ؟ وای ..." آقا مصطفی با لحن شادی گفت :" مگه قرار بود طوریم باشه ؟ به خانومم قول دادم سروقت بیام ، اومدم ... الوعده وفا ...! مشکلی پیش اومده ؟ چرا رنگ و روت اینجوریه ؟ شنیدم بیمارستان بودی چند وقت ... جای ما رو هم خالی کردی !" امیر صحبتی نمیکرد و به آقا مصطفی نگاه میکرد . 

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ سه شنبه 95/8/25ساعت 6:52 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر