سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از خانه اسما و آقا مصطفی بیرون آمدیم . امیر هنوز تب داشت . گفتم :" آقا مصطفی تعریف کرد که چطور شده ؟" گفت :" آره ... یکی از بچه ها تو بغلش شهید شده . بعدم لباسش خونی شده از خون اون شهید . قبلا هم روی سینه اش جای ترکش بوده ، همون جایی که با خون شهید قرمز شده  . میره حرم سیده زینب ، یه گوشه می خوابه . چشم که باز میکنه میبینه یه پارچه سفید روشه ، صدای گریه هم میاد . پارچه رو کنار نمیزنه و همونجا می خوابه تا همه عزاداریشون تموم شه . شب که میشه ، میبینه کسی کنارش نیست ... پا میشه بره ، میفهمه لباس نداره ! همون پارچه ی سفید رو میپیچه دورش ، میره وسایلشو بر میداره یواشکی و میاد سمت تهران ... کسی هم متوجه نمیشه ... رضوانه سادات ! حتی رو سینه ش نوشتن شهید مصطفی محمدیان ! باور کن لیاقت می خواد که رو سینه ت اینو بنویسن !" گفتم :" ایشالا رو سینه ی تو هم بنویسن ! حالا چجوری بریم خونه ؟ ... " گفت :" دربست میگیرم ! با اتوبوس و مترو رسیدنمون به خونه با خداست ! وسط راه یهو یه چیزیمون میشه ! باز راننده تاکسی آدرسو میدونه یه کاری میکنه ... تو اتوبوس و مترو کی به کیه ؟ برگشتم این دفعه ، قول میدم وام بگیرم واسه خرید ماشین ! یه پراید مشکی خوشگل !" گفتم :" شما سالم بیا ، من پیاده میرم همه جا !" 

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ دوشنبه 95/9/8ساعت 12:40 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر