سوار ماشینشان شدیم . گفتم :" خانوم! ببخشید زحمت دادیم ... واقعا شرمنده م ... دستتون درد نکنه !" به امیر نگاه کردم . روی صندلی جلو نشسته بود و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود . قطره قطره اشک سر می خورد و روی شانه اش می افتاد . خیلی نگرانش بودم . گونه هایش سرخ شده بود . می ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد و نتوانیم نجاتش دهیم .
پیرزن گفت :" دخترم ! اگه می خوای بیام کمکت ! به خدا تعارف نکن ! من مشکلی ندارم !" تشکر کردم و گفتم :" نه ! ممنونم ... میگم برادرم بیاد ... دستتون درد نکنه !" امیر باصدای آرام و همراه ناله گفت :" من چه جوری به سید علی بگم آخه ...؟خدایا من چی کار کنم ...؟خدایا ... مصطفی چرا باهام اینجوری می کنی آخه ؟ اینم کاره انداختی گردنم ؟ ..." دستش را گرفتم و گفتم :" امیر آروم باش ! خدا بزرگه ... میریم خونه شون ...آروم آروم میگیم ... " کم کم احساس کردم دست هایش داغ اند . وارد خانه شدیم . روی مبلی نشست و به دیوار خیره شد . دستم را روی پیشانی اش گذاشتم . خیلی داغ بود . تب داشت . فکر نمیکردم تا این حد حساس باشد ...
...ادامه دارد ...
آقا مصطفی را خیلی خوب می شناختم . از دوران دبستان با ایمر دوست بود . قرار بود دفعه ی بعد که به تهران می آید ، عقد کنند . چشم خانمش به در بود که زودتر بیاید ... من هم دوست صمیمی خانمش بودم . از دوران راهنمایی ام . اسما را مثل خواهرم می دانستم . واسط ازدواجشان هم من و امیر بودیم . گفتم :" امیر ، بریم خونه ..." گفت :" اول سفارش تخت و اینا رو بدیم ...واجب ترن اینا ..."
از مغازه بیرون آمدیم . امیر خیلی آرام راه می رفت . اصلا حال خوبی نداشتم . خیلی درد داشتم و غم شهادت آقا مصطفی هم اضافه شده بود . حدس می زدم حال امیر هم بهتر از من نیست . شاید هم بد تر بود . نه امیر می توانست به من تکیه دهد ، نه من می توانستم به امیر تکیه دهم . پیرزن و پیرمردی را دیدم که به سمتمان می آمدند . پیرزن دست مرا و پیرمرد دست امیر را گرفت . پیرزن گفت :" دخترم ! دستتو بده ... اگه ماشین ندارین ، ما تاخونه یا هرجایی که می خواین می رسونیمتون ... مادیدیم تو مغازه چی شد . خدا صبر بده هم به شما ، هم به خانوم شهید ..." پیرمرد هم امیر را دلداری داد . خیلی خوشحال شدم که دیگر مجبور نیستیم تنهایی به خانه برویم . می ترسیدم وسط راه اتفاقی برای من یا امیر بیفتد و کسی کمک نکند .
...ادامه دارد ...
داد مغازه دار در آمد :" آقا ! مگه اینا رو گذاشتم روش بشینی ؟آخه مرد حسابی اینا مال بچه هاس نه واسه تو که !" شاگرد مغازه که پسری جونا بود ، با یک صندلی سمت امیر آمد .هرچه سعی کرد نتوانست امیر را بلند کند . انگار امیر را به تخت چسبانده بودند و اصلا جدا نمیشد . مغازه دار که کمی آرام شده بود ، گفت :" آبجب زنگ بزنم آمبولانسی چیزی بیاد ؟ تعارف نکن جان من ! آقا مثل برادر من !" کنار امیر نشستم . گفتم :" امیر ، تو رو خدا ، اصلا تو رو جون من ! بگو چی شده ؟" نگاه سردش را روی من انداخت . با صدای آهسته گفت :" مصطفی هم رفت رضوانه ...رضوانه ... من چی کار کنم ؟... رضوانه به خانومش چی بگم ؟ ..." گریه اش گرفت . تا آن لحظه به جز در مراسم های عزاداری ندیده بودم که گریه کند . مغازه دارکه حسابی غیرتی شده بود ،گفت :" خدا رحمت کنه داش مصطفی رو ..." و بعد امیر را در بغل گرفت . امیر با صدای گریه ای گفت :" خدا بهش خییل رحمت کرد ه! خدا دوسش داشته که این جوری برش داشته از رو زمین ... لیاقت داشته که شهید شده ... لیقات داشته که رفته از حرم حفاظت کنه ..." مغازه دار که تازه از قضیه با خبر شده بود ، گفت :"خدا مدافعای حرمو حفظ کنه ! صداق بپر برو یه جعبه خرما بگیر واسه خیرات شهید مصطفی !" شاگردش سریع بیرون رفت .
...ادامه دارد ...
بعد از خوردن غذا ، توی خیابان ها گشتیم . به اصرار امیر چند لباس خریدم . وقتی می خواستم لباس انتخاب کنم ف نا خود آگاه لباس خاکستری رنگی را برداشتم . امیر گفت :" چرا تیره ؟ رنگ شاد بردار !" گفتم :" نه ، ... همین خوبه ... تو محرم استفاده می کنم ..." لباس را خرید و گفت :" یعنی واسه من نمی پوشیش ؟" گفتم :" چرا ! یه روز ، مخصوص واسه ی تو می پوشم ...!" کمی فکر کرد و گفت :" بهم قول بده روزی که برگشتم ، حتما حتما این لباس رو بپوشی . باشه ؟" دستش را محکم فشردم و گفتم :" قول قول !" گفت :" اگه حالت خوبه بریم که چوب و تخته ی کوثر بانو رو بخریم ایشالا ..."
تختی کرم رنگ ، توجهمان را جلب کرد . هر دو پسندیدیم . سرویس تخت و کمد و میز و آینه . موبایل امیر زنگ خورد . گفت :" ببخشید رضوانه ، ببینم کیه ..." کمی از من فاصله گرفت و با موبایل صحبت کرد . ناگهان رنگش پرید و روی تختی که پشت سرش بود ، نشست . کنارش رفتم . حرفی نمی زد . با نگرانی گفتم :" امیر ! چی شده ؟ امیر خوبی ؟ "
...ادامه دارد ...
بعد از گذشت نیم ساعت ، فقط من وامیر بودیم در خانه . امیر لباس های خانگی پوشید . عصا را کنار گذاشته بود و لنگ لنگان راه می رفت و پای در گچش را روی زمین می کشید . گفتم :" چرا عصاتو بر نمیداری ؟" گفت :" خونه کثیف میشه ... باهاش بیرون راه میرم ... راحتم اینطوری ... ببینم رضوانه سادات ! تو چه جور زن حامله ای هستی که اصلا هوس چیزی نمی کنی ؟! والا من هر زنی که دیدم ، همش هوس چیزی میکنه ... البته من هر مردی هم که دیدم ، پنج ماه از باداری خانومشو تو بیمارستان بستری نیست ! ... ولی جان من ! امروز هوس یه چیز باحالی بکن با هم بریم بخوریم ... فقط خواهشا توش بادمجون نداشته باشه ها ... ولی هر چی دیگه خواستی ، میریم می خوریم !" کمی فکر کردم و گفتم :" کباب خوبه ؟ " گفت :" چه جوریش ؟" گفتم :" کوبیده ، با نون و پیاز و ماست موسیر !" خندید و در حالی که به سمت اتاقش میرفت گفت :" برم حاضر شم که بریم ..."
اولین رستورانی که دیدیم وارد شدیم . امیر با وجود اینکه با عصا راه می رفت ، سرعتش از من هم بیشتر بود . با یک دستش ، دست مرا گرفته بود و با دست دیگرش ، عصا را . غذا را سفارش دادیم . موبایلش را درآورد و چند عکس از من گرفت . گفت :" اونجا که میرم ، این عکسا رو نگاه می کنم کمتر دلتنگت میشم ... بهم آرامش مید ناین عکسا ..." گفتم :" خب عکسای دو نفره بگیریم ، منم چند تا عکس داشته باشم دیگه ! "
...ادامه دارد ...