از خانه اسما و آقا مصطفی بیرون آمدیم . امیر هنوز تب داشت . گفتم :" آقا مصطفی تعریف کرد که چطور شده ؟" گفت :" آره ... یکی از بچه ها تو بغلش شهید شده . بعدم لباسش خونی شده از خون اون شهید . قبلا هم روی سینه اش جای ترکش بوده ، همون جایی که با خون شهید قرمز شده . میره حرم سیده زینب ، یه گوشه می خوابه . چشم که باز میکنه میبینه یه پارچه سفید روشه ، صدای گریه هم میاد . پارچه رو کنار نمیزنه و همونجا می خوابه تا همه عزاداریشون تموم شه . شب که میشه ، میبینه کسی کنارش نیست ... پا میشه بره ، میفهمه لباس نداره ! همون پارچه ی سفید رو میپیچه دورش ، میره وسایلشو بر میداره یواشکی و میاد سمت تهران ... کسی هم متوجه نمیشه ... رضوانه سادات ! حتی رو سینه ش نوشتن شهید مصطفی محمدیان ! باور کن لیاقت می خواد که رو سینه ت اینو بنویسن !" گفتم :" ایشالا رو سینه ی تو هم بنویسن ! حالا چجوری بریم خونه ؟ ... " گفت :" دربست میگیرم ! با اتوبوس و مترو رسیدنمون به خونه با خداست ! وسط راه یهو یه چیزیمون میشه ! باز راننده تاکسی آدرسو میدونه یه کاری میکنه ... تو اتوبوس و مترو کی به کیه ؟ برگشتم این دفعه ، قول میدم وام بگیرم واسه خرید ماشین ! یه پراید مشکی خوشگل !" گفتم :" شما سالم بیا ، من پیاده میرم همه جا !"
...ادامه دارد ...
صدای در اتاق آمد و آقا مصطفی یا الله گویان وارد اتاق شد . پرسیدم :" آقا امیر خوبه ؟" آرام گفت :" آه ، خواب رفت الان ... آروم بیاین تو هال !" امیر مثل بچه ی کوچکی خوابیده بود . دکمه های یقه اش که همیشه تا آخیر میبست ، با زودند . آستین های پیراهنش تا آرنج بالا بودند . پای بدون جورابش را روی پای گچ گرفته اش انداخته بود . آقا مصطفی گفت :" خیلی سرسخته ! اجازه نمیده دکمه هاشو باز کنم حتی ! داره تو تب میسوزه ، ولی بازم مقاومت میکنه ... من موندم چه جوری این همه وقت تو بیمارستان بستری بوده ... بهش میگم مرد مومن بذار دکه های بالاییتو باز کنم بتونم دستمال خیسو بذارم رو بدنت ! نمیذاره ! میگم چشامو میبندم ، نمیذاره ! اون وقت موندم دکترا چه جوری عملش کردن ... رضوانه خانوم بفرمایین بشینید ! سرپا نباشید ، اذیت میشید !" گوشه ای نشستم و به امیر نگاه کردم . حتی فکر اینکه چند روز دیگر نمیبینمش ، سخت ناراحتم میکرد ... دوست داشتم عکسی از این حالت بگیرم و مدام نگاهش کنم . دور از چشم ؟آقا مصطفی و اسما ، از امیر عکسی گرفتم . فکر کردم عکس را بزرگ کنم و قاب کنم و بزنم به دیوار اتاقمان .
...ادامه دارد ...
یه #بچه_حزب_اللهی همیشه فقط حواسش به حرفای #رهبر شه نه هیچکس دیگه
یه بچه حزب اللهی هم حواسش به #درس هست هم حواسش به #معنویات
دعای عهد و زیارت عاشوراش ترک نمیشه
نمازاش اول وقته
هم تفریحش با دوستاش. سینما و پارک رفتنش سرجاشه
هم هیئت و جلسات مذهبیش
#اخلاق واسش حرف اولو میزنه
وقتی باعث ناراحتی یکی بشه تا از دلش در نیاره آروم نمیشه
در عین اینکه حواسش به #حجابش هست #تیپش هم خیلی براش مهمه
بچه حزب اللهی #هیچوقت تنهایی رو حس نمیکنه. چون تا فکر کنه تنها شده یاد اماما و شهدا میفته که هیچوقت تنهاش نمیذارن و بهش یادآوری میکنند که خدا رو داره
اونوقته که وقتی دلش میگیره میره سراغ « الا بذکر الله تطمئن القلوب »
وقتی دلش هوای گریه داشته باشه به جای آهنگای غمگین میره سراغ روضه ی اربابش
چونکه میدونه امامش بهش گفته هر وقت خواستیدگریه کنید بر امام حسین ع گریه کنید
بچه حزب اللهی وقتشو تلف نمیکنه
بحثای الکی رو میذاره کنار
#مطالعه ش ترک نمیشه
بچه حزب اللهیا حواسشون به همدیگه هست که یه وقت گم نشن! از راه اصلی منحرف نشن
#مثل_بچه_حزب_اللهی_نیستیم_اما_سعی_میکنیم_باشیم •