...
من از تبار سرهای بر نیزه رفته ام
تو از سر بریده نترسان مرا دگر
...
انشاالله !
پ.ن :
نه سال این شهیده نه هیچ مناسبت دیگه ای .
بنا به دلایلی خواستم یادی بشه از این شهید .
صلوات بفرستین .
یا علی .
وارد خانه مان که شدیم ، تلفن زنگ زد . مامانم بود . گفت که برایمان غذا درست کرده و سید علی برایمان می آورد . بعد از تلفن ، با اصرار امیر را خواباندم . گفت :" آخه خانوم من! من خوبم ! چرا اینطور میکنی ؟ الان شما باید بخوابی ، من واست خوراکی بیارم ..." گفتم :" فعلا من تب ندارم ! تا وقتی که تبت پایین نیاد ، از جات بلند نمیشی !" تشت آب و چند دستمال آوردم و کنار امیر نشستم . گفت :" فقط جون هر کی که دوسش داری ، کاری به لباسم نداشته باش ! مصطفی منو بدبخت کرد !" با شیطنت گفتم :" سعی میکنم ..." دکمه بالایش را باز کردم . با صدای بلند گفت :" گفتم نکن دیگه !" اصلا حالم خوب نبود . دلم می خاوست جای امیر می خوابیدم . با صدای خسته گفتم :" امیر ! نمی خوام ناله کنم ، ولی من دارم میمیرم از خستگی ! بذار من کارمو بکنم ... باور کن از این دکمه ی اولت هیچی پیدا نیست ! من فقط دستمالو میذارم رو سینه ت همین ... اذیت نکن دیگه !" چشمانش را بست و دیگر چیزی نگفت . بعد از چند دقیقه زنگ آیفون به صدا در آمد . سید علی بود . گفت :" رضوانه سادات سلام ! آقا عباسم اومده " چادر سرم کردم . امیر سرش را بلند کرد و گفت :" کی بود رضوانه سادات ؟" گفتم :" سید علی و آقا عباس ." نیم خیز شد . دستمال روی زمین افتاد . گفتم :" چرا بلند شدی ؟ غریبه نیستن که !" سید علی و آقا عباس داخل شدند . آقا عباس گفت :" رضوانه خانوم شرمند ه! اذیت میشین به خاطر من ، ببخشید !" گفتم :" خواهش میکنم ! بفرمایین !" سید علی قابلمه ی غذا را توی آشپزخانه گذاشت و کنار امیر نشست . گفت :" امیر چی شده ؟ چرا اینطوری ؟ "امیر گفت :" طوری نیست ، خوبم !" سید علی دست امیر را گرفت و گفت :" دیوونه داری تو تب میسوزی میگی حالم خوبه ؟؟؟"آقا عباس با لحن بزرگ منشانه ای گفت :" داداش اذیت نکن ! ما نگرانتیم !" سید علی گفت :" این چه وضع پاشویه س ؟ رضوانه سادات مگه دستمالو رو گردن میذارن آخه ؟" سرم را پایین انداختم . با خجالت گفتم :" ببخشید !" امیر از جایش بلند شد . گفت :" سیدعلی چی داری میگی ؟ چرا به رضوانه سادات میگی ؟ رضوانه سادات داره با این وضعش از من پرستاری میکنه ، جای تشکرته ؟!" سید علی گفت :" باشه ، ببخشید ... ببخشید حالا ! بگیر بخواب ، بذار درست پاشویه ت کنم ... بخدا اگه اذیت کنی حلالت نمیکنم ! بخدا نمیذارم از پل صراط رد شیا !" امیر مثل بچه ی کوچکی که از مادرش حرف شنوی دارد ، خوابید و چیزی نگفت . سید علی مثل پزشک ماهری ، اول جوراب امیر را درآورد . بعد ه مآستین های لباس خودش و امیر را بالا زد . دستمال را خیس کرد و روی پیشانی امیر گذاشت . دستمال دیگری را هم از زیر لباس ، روی بدنش گذاشت . آقا عباس گفت :" من کاری دارم ، باید برم ...دیگه مزاحمتون نمیشم ... خدانگهدار !" بعد رفت . چادرم را برداشتم . روی مبلی نشستم .
...ادامه دارد ...