یه پسر مذهبی باید : چفیه دور گردنش سجاده ش باشه ،اونم چفیه که هدیه خانومشه
یه پسر مذهبی باید : عاشق لبخندهای رهبرش باشه 
یه پسر مذهبی باید : مداحی بلد باشه 
یه پسر مذهبی باید : به حضرت زهرا (س) بگه «مادر»
یه پسر مذهبی باید : به حضرت زینب (س) بگه «عمه»
یه پسر مذهبی باید : حرم عمه رو ناموس خودش بدونه 
یه پسر مذهبی باید : ریشش رو بده خانومش مرتب کنه 
یه پسر مذهبی باید : وقت و بی وقت به خانومش بگه میدونی چقد دوستت دارم؟ 
یه پسر مذهبی باید : باید اسم زنش تو گوشیش باشه «خانومم»
یه پسر مذهبی باید : باید تو نمازهاش خانومش بهش اقتدا کنه 
یه پسر مذهبی باید : ماه عسلش کربلا باشه ؛ چه کربلای ایران ، چه کربلای عراق
یه پسر مذهبی باید : وقتی خانومش داره غر میزنه بشینه و فقط نگاهش کنه...
دفاع نکنه...چیزی نگه فقط نگاهش کنه...
اخرشم با یه لبخند بگه حالا اماده شو ببرمت بیرون از دلت دربیارم... 
یه پسر مذهبی باید :شهدارو الگو قرار بده برا زندگیش
یه پسر مذهبی باید : به معنای واقعی کلمه «برادر » باشه .


+تاریخ یکشنبه 95/3/30ساعت 2:20 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

 

 

دیالوگ عمره,همسر مختار : 

 

 

 

 

 تفاوت من با دخترانی چون خودم در این است

 

 

 

 

  که آنان در پی شوهر بودند,

 

 

 

 

 و من در پی همسر

 

 

 

 

 آنان هم بالینی خواستند,

 

 

 ومن همراه

 

 

 من در پی یک مرامی بودم که مریدش باشم

 

 

 مرامی که نشانه اش حب علی(ع) است

 


+تاریخ پنج شنبه 95/3/27ساعت 2:24 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر


همسر شهید،حمید سیاهکالی مرادی:
از اول نامزدیمون...
با خودم کنار اومده بودم که من...
اینو تا ابد کنارم نخواهم داشت...
یه روزی از دستش میدم...
اونم با شهادت...
وقتی که گفت میخواد بره...
انگار ته دلم...آخرین بند پاره شد...
انگار میدونستم که دیگه برنمیگرده...
اونقد ناراحت بودم...
نمیتونستم گریه کنم...
چون میترسیدم اگه گریه کنم...
بعداً پیش ائمه(ع) شرمنده شم...
یه سمت ایمانم بود و یه سمت احساسم...
احساسم میگفت جلوش وایسا نذار بره...
ولی ایمانم اجازه نمیداد...
یعنی همش به این فکر میکردم که قیامت...
چطور میتونم تو چشای امیرالمؤمنین(ع)نگاه کنم و...
انتظار شفاعت داشته باشم...
در حالی که هیچ کاری تو این دنیا نکردم...
اشکامو که دید...
دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت...
"دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیاااا..."
راحت کلمه ی...
...دوستت دارم...
...عاشقتم...
رو بیان میکرد...
روزی که میخواست بره گفت...
.
#عاشقت_هستم_شدیدا_دوستت_دارم_ولی
#دلبری_ها_یت_بماند_بعد_فتح_سوریه
.
"من جلو دوستام،پشت تلفن نمیتونم بگم...
...دوستت دارم...
میتونم بگم...
...دلم برات تنگ شده...
ولی نمیتونم بگم دوستت دارم...چیکار کنم...؟!"
گفتم...
"تو بگو یادت باشه...من یادم میفته..."
از پله ها که میرفت پایین...
بلند بلند داد میزد...
...یادت باشههه...یادت باشههه...
منم میخندیدم و میگفتم...
...یادم هسسست...یادم هسسست...


+تاریخ سه شنبه 95/3/25ساعت 2:33 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

همان پیراهنی که خواستی اتوکردم ؛

همان انگشتری که گفتی آماده کردم ؛

توی ساک ،همان ها را که گفتی گذاشتم ؛ به همان ترتیبی که سفارش کردی؛

فقط بدان .... دلم را رج به رج از شال ردکردم و دور گردنت انداختم ؛

مثل پیچک دور بندپوتینت کشیدم

من ...

این جا ...

بی دل شده ام

روبه روی حرم که می ایستی

یادت باشد یک نفردوتایی هستی

 سلام مرا به خانم برسانی ....

باقی راخودش میداند ...


+تاریخ سه شنبه 95/3/25ساعت 2:30 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر



یادت میاد روزی رو که،لباس عروس به تنم بود

نگات به سفره عقد و چه آشوبی تو دلم بود

منو صدا زدی "خانوم"... میشه یه چیزی بگم من؟

تالحظه سفرت هم ، صدات هنوز تو گوشم بود "دعا بکن که بشم من ، فدای حضرت زینب"
دعام گرفت و تو رفتی ...کسی که سایه سرم بود . .
نمیدونم چرا امشب،یادم به اون روزا افتاد
یادم به مردی که نیست و یه روزی اون سپرم بود

 

پ.ن : لینک 
.


+تاریخ یکشنبه 95/3/23ساعت 2:44 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر