سفارش تبلیغ
صبا ویژن


همسر شهید،حمید سیاهکالی مرادی:
از اول نامزدیمون...
با خودم کنار اومده بودم که من...
اینو تا ابد کنارم نخواهم داشت...
یه روزی از دستش میدم...
اونم با شهادت...
وقتی که گفت میخواد بره...
انگار ته دلم...آخرین بند پاره شد...
انگار میدونستم که دیگه برنمیگرده...
اونقد ناراحت بودم...
نمیتونستم گریه کنم...
چون میترسیدم اگه گریه کنم...
بعداً پیش ائمه(ع) شرمنده شم...
یه سمت ایمانم بود و یه سمت احساسم...
احساسم میگفت جلوش وایسا نذار بره...
ولی ایمانم اجازه نمیداد...
یعنی همش به این فکر میکردم که قیامت...
چطور میتونم تو چشای امیرالمؤمنین(ع)نگاه کنم و...
انتظار شفاعت داشته باشم...
در حالی که هیچ کاری تو این دنیا نکردم...
اشکامو که دید...
دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت...
"دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیاااا..."
راحت کلمه ی...
...دوستت دارم...
...عاشقتم...
رو بیان میکرد...
روزی که میخواست بره گفت...
.
#عاشقت_هستم_شدیدا_دوستت_دارم_ولی
#دلبری_ها_یت_بماند_بعد_فتح_سوریه
.
"من جلو دوستام،پشت تلفن نمیتونم بگم...
...دوستت دارم...
میتونم بگم...
...دلم برات تنگ شده...
ولی نمیتونم بگم دوستت دارم...چیکار کنم...؟!"
گفتم...
"تو بگو یادت باشه...من یادم میفته..."
از پله ها که میرفت پایین...
بلند بلند داد میزد...
...یادت باشههه...یادت باشههه...
منم میخندیدم و میگفتم...
...یادم هسسست...یادم هسسست...


+تاریخ سه شنبه 95/3/25ساعت 2:33 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر