بــسـم ربـّـــــ..الـــمہــدے (عج)..
صداے آهنگهاے غیر مجاز آ? قدر بلند است که فریادهاے حاج همت لاے نیزار های اروند جا مے ماند و بہ گوش نمی رسد... صداے قهقہ ساع? خوشے ها و لبخند سومے ها نالہ هاے روایت فتحے ها را خفہ مےکند.. غیرت ی? شب بـــے هوا از جیب بعضے مردها مےافتد توے لجنزار غفلت، و گم مےشود
بعضے مردها توے چراگاههاے خیابان راه مے افتند و گناه مے چرند.
بعضے زنها مثل دست فروشها، مے ایستند کنار خیابا? و جواهرا? بدلے و رنگ لباس خود را به نمایش مے گذارند.. در ای? جنگــــــ نرم…
سنگرت اندیشہ و فرهنگ توست...
در این میدا? فرقے نمی کند
که خانم باشیم یا آقا …
مهم ای? است ?ہ بدانیم
در ای? جنگ همہ باید رزمنـــــده باشیم…
امروز شہدای شلمچہ و طلائیہ و چزابہ
جوا? امروز را خطاب مےکند.
?ہ من نیز مانند تو بودم
تو هم می توانے مانند من باشی. “امام خامنہ ای:
عمق دشمنے را بشناسید و خود را آماده ?نید براے مواجهہ در میادین جنگ نرم…” شادے روح شـــــہدا صلواتــــــــــ
بعد از گذشت نیم ساعت ، فقط من وامیر بودیم در خانه . امیر لباس های خانگی پوشید . عصا را کنار گذاشته بود و لنگ لنگان راه می رفت و پای در گچش را روی زمین می کشید . گفتم :" چرا عصاتو بر نمیداری ؟" گفت :" خونه کثیف میشه ... باهاش بیرون راه میرم ... راحتم اینطوری ... ببینم رضوانه سادات ! تو چه جور زن حامله ای هستی که اصلا هوس چیزی نمی کنی ؟! والا من هر زنی که دیدم ، همش هوس چیزی میکنه ... البته من هر مردی هم که دیدم ، پنج ماه از باداری خانومشو تو بیمارستان بستری نیست ! ... ولی جان من ! امروز هوس یه چیز باحالی بکن با هم بریم بخوریم ... فقط خواهشا توش بادمجون نداشته باشه ها ... ولی هر چی دیگه خواستی ، میریم می خوریم !" کمی فکر کردم و گفتم :" کباب خوبه ؟ " گفت :" چه جوریش ؟" گفتم :" کوبیده ، با نون و پیاز و ماست موسیر !" خندید و در حالی که به سمت اتاقش میرفت گفت :" برم حاضر شم که بریم ..."
اولین رستورانی که دیدیم وارد شدیم . امیر با وجود اینکه با عصا راه می رفت ، سرعتش از من هم بیشتر بود . با یک دستش ، دست مرا گرفته بود و با دست دیگرش ، عصا را . غذا را سفارش دادیم . موبایلش را درآورد و چند عکس از من گرفت . گفت :" اونجا که میرم ، این عکسا رو نگاه می کنم کمتر دلتنگت میشم ... بهم آرامش مید ناین عکسا ..." گفتم :" خب عکسای دو نفره بگیریم ، منم چند تا عکس داشته باشم دیگه ! "
...ادامه دارد ...
کنار پذیرایی ، رخت خواب امیر را پهن کردم . روی مبل نشست و گفت :" به خدا خسته شدم از بس خوابیدم ... بابا جان من خوبم !" مریم گفت :" داداش ما نگرانتیم خب ! اینقدر رضوانه سادات رو اذیت نکن ! رضوانه الان باید اینجا دراز کشیده باشه و ما براش خوردنی بیاریم تا جون بگیره ! تازه شما بهش دستور میدی ؟" گفتم :" نه، نه! من واسه ی چی بخوابم ؟ خوبم من که ... من نمی خاوم بخوابم !" سید علی گفت :" مریم خانوم ! این دو تا عین همن ...وقتی هم یه تصمیم بگیرن ، هیشکی حریفشون نمیشه ... خودتونو خسته نکنین !" به امیر گفتم :" لباساتو عوض نمی کنی ؟ با کت و شلوار اذیت میشی !" گفت :" ا ... راست میگیا ... یادم نبود ... ولی بذار فعلا ... بعدش می خوایم بریم بیرون !" سید علی با تعجب گفت :" کجا ؟ ببینم مگه تو تازه مرخص نشدی برادر ؟!" امیر گفت :" بچه که به مرخصی من کار نداره ... وقتی به دنیا بیاد ، تخت و کمد می خواد ... نباید بریم واسش بخریم ؟! رضوانه خانومی که تنها نمیتونه بره تخت و کمد سفارش بده !" مریم گفت :" با مهدی میریم بعدش که تو رفتی !" امیر لب جوید و گفت :" مگه من مُردم ؟! مهدی خودش زن و بچه داره ... وقتی من هستم برای چی اونو تو زحمت بندازیم ؟در ضمن هر پدری وظیفه داره مایحتاج خانواده شو تامین کنه ! شما دو تا هم پاشینن برین خونه هاتون دیگه ! خیلی ممنون از حضورتون ... صاحبخونه ها کار دارن ..."سید علی گفت :" من مریم خانومو میرسونم !"امیر تلفن را برداشت و گفت :" لازم نیست زحمت بکشی ... آژانس میگیرم براش ."
...ادامه دارد ...
امیر گفت :" موقع به دنیا اومدن کوثر بانو ما اینجاییم ایشالا ... البته شرمنده ی گل روی شما هم هستم فراوون که نمیتونم این ماه های آخر که سخت تره کنارت باشم . " گفتم :" آخه هنوز پات کاملا خوب نشده ..." دستی رو پایش کشید و گفت :" اشکال نداره ... مهم نیست ... با عصا هم راحتم . حالا پاشم وسایلو جمع کنم آماده شیم برای فردا ." دستم را به کمرم گرفتم و بلند شدم . سید علی و امیر دست هایم را گرفتند و دوباره مرا روی صندلی نشاندند . سید علی با شیطنت گفت :" همین الآن کوثر بهم بی سیم زد که هوس بستنی یخی کرده ... نه مامانش ؟!"بعد از یخچال کوچک کنار تخت ، یک بستنی باقی مانده را درآورد و به دستم داد و خودش مشغول جمع آوری وسایل شد . همه می دانند که من ، بستنی یخی را خیلی دوست دارم . بستنی را با لذت خوردم . سر چوبش که پیدا شد گفتم :" وای ! ببخشید ! یادم رفت تعارف کنم بهتون ...!" امیر گفت :" شما که خواب بودی ما خوردیم ."
با صدای وحشتناکی از خواب پریدم . آفتاب اتاق را روشن کرده بود . امیر با دستپاچگی گفت :" ای وای ! سلام ! بیدارت کردم ؟ ببخشید ..." موقع حرف زدن ، عصای توی دستش را تکان میداد و سید علی هم آن طرف اتاق ، بلند می خندید . از لباسی که امیر به تن داشت ، تعجب کردم . پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی اتو کشیده . با صدای خواب آلوده گفتم :" این چه لباسیه که پوشیدی ؟" امیر عصا زنان به طرفم آمد و گفت :" منتظر بودیم شما بیدار شی ... میخوایم بریم خونه دیگه ...!" کاملا فراموش کرده بودم که امیر از بیمارستان مرخص شده . سید علی گفت :" من میرم ماشینو بیارم جلوی در تا شما بیاین ! دوباره میام بالا برای کمک !" بعد از اتاق بیرون رفت . امیر کنارم نشست . دستش را دور گردنم انداخت و صورتم را بوسید . خیلی خجالت کشیدم . گفت :" خیلی دوستت دارم ساداتم ... خیلی خیلی ...از وقتی هم که کوثر بانو وارد زندگی مون شده ، بیشتر از قبل دوستت دارم ! هم تو رو ، هم کوثر بانو رو ... به خدا شرمنده تم . نمیتونم این ماه های آخر پیشت باشم . واقعا ببخشید ! راستشو بخای خوئمم نیمتونم ... یعنی ، چه جوری بگم ... دلم همش اونجاست . اونجا هم که میرم ، دلم همش پیش توئه ! چی کار کنم خب ؟ نمیشه دیگه ... این چند روزم به زحمت می افتی خیلی ... قراره مریم بیاد کمکت . ولی فقط یکی - دو روزه . بعدشم خودمون دوتایی کلی کارا می کنیم ... یه عالمه برنامه ریختم برای این سه چهار روزمون ..." نمیخواستم صحبت کنم . می خواستم فقط امیر حرف بزند و من گوش کنم ، گوش کنم ... از حرف هایش چیزی متوجه نشدم . فقط گوش کردم و لذت بردم از صدای زیبا و دلنشینش . دستم را گرفت . سرم را روی شانه اش گذاشتم . احساس خییل خوبی داشتم . می دانستم که یک کوه کنارم است و احساس امنیت میکردم . پیش خودم فکر کردم که اگر امیر را از دست بدهم ، باید چه کار کنم ؟ اصلا بعد از امیر ، من زنده می مانم ؟ زندگی بدون امیر ، مگر ممکن است ؟!
...ادامه دارد ...
سید علی گفت :"دایی قربونش شه الهی! قربون این عزیز دایی! " دلم نمی آمد بدون امیر به مشهد بروم. می خواستم تا لحظه ی آخر، کنارش باشم. کمی فکر کردم و گفتم :" بلیطا رو بدیم به آقا مهدی و ریحانه خانوم... اونا برن مشهد من میمونم! "امیر با خوشحالی گفت :" الحق که زن خودمی! باریک الله! " به سید علی گفتم :" تو هم میری؟ "از جایش بلند شد و با حرارت دستانش را تکان داد و گفت :" آره! می ریم! میریم دمار از روزگار این بی غیرتا در بیاریم ایشالا! وقتی برگشتیم، دیگه منم کاملا دایی شدم! "گفتم :" یعنی سه چهار ماه طول میکشه؟
... ادامه دارد...