سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امیر گفت :" موقع به دنیا اومدن کوثر بانو ما اینجاییم ایشالا ... البته شرمنده ی گل روی شما هم هستم فراوون که نمیتونم این ماه های آخر که سخت تره کنارت باشم . " گفتم :" آخه هنوز پات کاملا خوب نشده ..." دستی رو پایش کشید و گفت :" اشکال نداره ... مهم نیست ... با عصا هم راحتم . حالا پاشم وسایلو جمع کنم آماده شیم برای فردا ." دستم را به کمرم گرفتم و بلند شدم . سید علی و امیر دست هایم را گرفتند و دوباره مرا روی صندلی نشاندند . سید علی با شیطنت گفت :" همین الآن کوثر بهم بی سیم زد که هوس بستنی یخی کرده ... نه مامانش ؟!"بعد از یخچال کوچک کنار تخت ، یک بستنی باقی مانده را درآورد و به دستم داد و خودش مشغول جمع آوری وسایل شد . همه می دانند که من ، بستنی یخی را خیلی دوست دارم . بستنی را با لذت خوردم . سر چوبش که پیدا شد گفتم :" وای ! ببخشید ! یادم رفت تعارف کنم بهتون ...!" امیر گفت :" شما که خواب بودی ما خوردیم ." 

با صدای وحشتناکی از خواب پریدم . آفتاب اتاق را روشن کرده بود . امیر با دستپاچگی گفت :" ای وای ! سلام ! بیدارت کردم ؟ ببخشید ..." موقع حرف زدن ، عصای توی دستش را تکان میداد و سید علی هم آن طرف اتاق ، بلند می خندید . از لباسی که امیر به تن داشت ، تعجب کردم . پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی اتو کشیده . با صدای خواب آلوده گفتم :" این چه لباسیه که پوشیدی ؟" امیر عصا زنان به طرفم آمد و گفت :" منتظر بودیم شما بیدار شی ... میخوایم بریم خونه دیگه ...!" کاملا فراموش کرده بودم که امیر از بیمارستان مرخص شده . سید علی گفت :" من میرم ماشینو بیارم جلوی در تا شما بیاین ! دوباره میام بالا برای کمک !" بعد از اتاق بیرون رفت . امیر کنارم نشست . دستش را دور گردنم انداخت و صورتم را بوسید . خیلی خجالت کشیدم . گفت :" خیلی دوستت دارم ساداتم ... خیلی خیلی ...از وقتی هم که کوثر بانو وارد زندگی مون شده ، بیشتر از قبل دوستت دارم ! هم تو رو ، هم کوثر بانو رو ... به خدا شرمنده تم . نمیتونم این ماه های آخر پیشت باشم . واقعا ببخشید ! راستشو بخای خوئمم نیمتونم ... یعنی ، چه جوری بگم ... دلم همش اونجاست . اونجا هم که میرم ، دلم همش پیش توئه ! چی کار کنم خب ؟ نمیشه دیگه ... این چند روزم به زحمت می افتی خیلی ... قراره مریم بیاد کمکت . ولی فقط یکی - دو روزه . بعدشم خودمون دوتایی کلی کارا می کنیم ... یه عالمه برنامه ریختم برای این سه چهار روزمون ..." نمیخواستم صحبت کنم . می خواستم فقط امیر حرف بزند و من گوش کنم ، گوش کنم ... از حرف هایش چیزی متوجه نشدم . فقط گوش کردم و لذت بردم از صدای زیبا و دلنشینش . دستم را گرفت . سرم را روی شانه اش گذاشتم . احساس خییل خوبی داشتم . می دانستم که یک کوه کنارم است و احساس امنیت میکردم . پیش خودم فکر کردم که اگر امیر را از دست بدهم ، باید چه کار کنم ؟ اصلا بعد از امیر ، من زنده می مانم ؟ زندگی بدون امیر ، مگر ممکن است ؟! 

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ سه شنبه 95/7/20ساعت 12:0 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر