فرا رسیدن ماه محرم رو به همه محبان امام شهید ، تسلیت عرض میکنم .
آقا مهدی هم آمده بود . امیر با شادی گفت :"میدونی چی شده ؟ ... فردا مرخص میشم ! وای باورت میشه رضوانه سادات ؟ " خیلی خوشحال شدم . از طرفی هم ناراحت شدم ، چون مرخص شدن امیر ، به معنای رفتنش بود . خجالت می کشیدم جلوی آقا مهدی صدای قلب بچه را بگذارم . کمی بعد سید علی آمد و یواشکی به امیر چیزی گفت . گفتم :" سید علی چیزی شده ؟ خب به منم بگو دیگه ...! " آقا مهدی ، با اشاره ی سید علی خداحافظی کرد و رفت . سید علی به امیر کمک کرد تا بایستد . آرام به سمتم آمد و کنارم نشست . گفتم :"خب من میومدم پیشت ... چرا تو اومدی ؟ " دستش را دورم حلقه کرد و گفت :" شما حالا حالا ها در مقام مامان خانومی ، باید استراحت کنی ... ببین عزیزم ... چیز شده ..." سید علی گفت :" امیر بگو ...! زود باش دیگه !" سید علی هم آمد و طرف دیگرم نشست . دستم را روی شکمم گاشتم . امیر هم دستش را روی دستم گذاشت . گفت :" قرار بود بریم مشهد هفته ی دیگه ..." سریع گفتم :" هنوزم قراره بریم ...مگه نه امیر ؟" سرش را پایین انداخت و گفت :" ... قسمت نیست بریم ... یعنی شما میتونی بریا ... من نمیتونم بیام ..." با اعتراض گفتم :" چرا ؟" گفت :" روز اعزام ، دو روز قیل از روزیه که باید حرکت کنیم سمت مشهد ..." گقتم :" به این زودی ؟ نمیشه دفعه ی بعد اعزام بری ؟" گفت :" نه عزیزم ... نمیشه ... یعنی حالا حالا ها دیگه نیرو نمیفرستن ... قسمت نیست با هم بریم ... ایشالا یه دفعه ی دیگه سه تایی میریم ..." و لبخند زد .
...ادامه دارد...
گفتم :" پس چرا من نقهمیدم ؟ می گفتی بهم !" دستم را گرفت و گفت :" مهم نیست ... کاری ندارم فعلا که ... بعدش هم با عصا راه میرم ... نگران مشهدمون هم نباش ... یاد می گیرم با عصا تند تند راه برم !" بعد از چند دقیقه پرستار آمد . امیر گفت :" شما برین ، اذیت میشین ." ولی من و مامان اصرار کردیم تا بمانیم . پرستار لباس امیر را در آورد . وقتی پانسمانش را باز می کرد ، دیدم بدنش سوراخ سوراخ شده و یک جای سالم در بدنش باقی نمانده است . یک دفعه حالم به هم خورد . مامانم با نگرانی گفت :" چی شد یهو مامان جون ؟" از پرستار کمک خواست . امیر گفت :" آقا لطفا به خانومم کمک کنین اول ..." پرستار سمتم آمد . گفت :" میرم الان خانوم دکتر رو صدا کنم ." اصلا حال خوبی نداشتم . اتاق دور سرم می چرخید و حرف های اطرافیان ، مثل سنگی در سرم تکان می خوردند . خانم دکتر به اتاق آمد . به مامانم گفت :" کمکش کنین بلند شه ." ویلچیری آوردند و من را روی آن گذاشتند . گفتم :" من دوست ندارم این طوری برم !" خانم دکتر گفت :" نمی تونی راه بری که . تا اتاقم این طوری بیا !"
صدای تاپ تاپ شیرینی بود . شیرین ترین صدایی که شنیده بودم . به خانم دکتر گفتم :" میشه ضبطش کنین برای امیر هم ببرم ؟" گفت :" موبایلتو بده بریزم توش . " بعد از گذشت چند دقیقه به اتاق امیر برگشتم .
...ادامه دارد ...
به سید علی گفتم :" سید علی ، این دفعه تو هم میری با امیر ؟ " چشمکی به امیر زد و گفت :" والا خواهر من ! تا مامان اجازه شو نده که من نمیتونم برم ... میترسه منم مثل دامادش بشم ... خدا بزرگه !" مامان گفت :" من چند دفعه بگم آخه ؟ به خدا راضیم مادر . برو خدا به همرات ! مگه من بدم میاد که بچه م غیرتی شه ؟ برو عزیزم ..." سید علی کیفش را روی کولش انداخت و با حالت مسخره ای ، شروع به گریه کرد و از ما حلالیت طلبید . امیر هم ناله می کرد و هم از کار های سید علی بلند می خندید . سید علی دستش را بلند کرد و گفت :" امیر ، بعد از من ، تو مواظب مامانم باش ! " و از در اتاق بیرون رفت ولی یک دفعه عقب آمد . آقای دکتر جلویش ایستاده بود . با عصبانیت گفت :" اینجا چه خبره ؟ بیمار باید استراحت کنه ! مگه اینجا سیرکه ؟" امیر وسید علی به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند . دکتر به امیر گفت :" اگه تو اینقدر حالت خوبه ، پس تو بیمارستان چه کار می کنی ؟ " امیر سعی کرد جدی باشد . گفت :" والا من که از همون اول گفتم خوبم ... شما ما رو اینجا نگه داشتین ..." سید علی که دید اوضاع خوب نیست ، از پشت سر دکتر خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت . دکتر بعد از معاینه ی امیر گفت :" انگار نه انگار که صبح داشتی تو تب می سوختی ! میگم الان پرستار بیاد پانسمانتو عوض کنه . شایدم دیگه نیازی نداشت هباشی . فقط پات باید تو گچ باشه فعلا ." دکتر که رفت ، ملافه ی روی پای امیر را کنار زدم . پایش تا بالای زانو در گچ بود .
...ادامه دارد ...