سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سوار ماشینشان شدیم . گفتم :" خانوم! ببخشید زحمت دادیم ... واقعا شرمنده م ... دستتون درد نکنه !" به امیر نگاه کردم . روی صندلی جلو نشسته بود و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود . قطره قطره اشک سر می خورد و روی شانه اش می افتاد . خیلی نگرانش بودم . گونه هایش سرخ شده بود . می ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد و نتوانیم نجاتش دهیم . 

پیرزن گفت :" دخترم ! اگه می خوای بیام کمکت ! به خدا تعارف نکن ! من مشکلی ندارم !" تشکر کردم و گفتم :" نه ! ممنونم ... میگم برادرم بیاد ... دستتون درد نکنه !" امیر باصدای آرام و همراه ناله گفت :" من چه جوری به سید علی بگم آخه ...؟خدایا من چی کار کنم ...؟خدایا ... مصطفی چرا باهام اینجوری می کنی آخه ؟ اینم کاره انداختی گردنم ؟ ..." دستش را گرفتم و گفتم :" امیر آروم باش ! خدا بزرگه ... میریم خونه شون ...آروم آروم میگیم ... " کم کم احساس کردم دست هایش داغ اند . وارد خانه شدیم . روی مبلی نشست و به دیوار خیره شد . دستم را روی پیشانی اش گذاشتم . خیلی داغ بود . تب داشت . فکر نمیکردم تا این حد حساس باشد ... 

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ جمعه 95/8/21ساعت 2:26 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر