بعد از خوردن غذا ، توی خیابان ها گشتیم . به اصرار امیر چند لباس خریدم . وقتی می خواستم لباس انتخاب کنم ف نا خود آگاه لباس خاکستری رنگی را برداشتم . امیر گفت :" چرا تیره ؟ رنگ شاد بردار !" گفتم :" نه ، ... همین خوبه ... تو محرم استفاده می کنم ..." لباس را خرید و گفت :" یعنی واسه من نمی پوشیش ؟" گفتم :" چرا ! یه روز ، مخصوص واسه ی تو می پوشم ...!" کمی فکر کرد و گفت :" بهم قول بده روزی که برگشتم ، حتما حتما این لباس رو بپوشی . باشه ؟" دستش را محکم فشردم و گفتم :" قول قول !" گفت :" اگه حالت خوبه بریم که چوب و تخته ی کوثر بانو رو بخریم ایشالا ..."
تختی کرم رنگ ، توجهمان را جلب کرد . هر دو پسندیدیم . سرویس تخت و کمد و میز و آینه . موبایل امیر زنگ خورد . گفت :" ببخشید رضوانه ، ببینم کیه ..." کمی از من فاصله گرفت و با موبایل صحبت کرد . ناگهان رنگش پرید و روی تختی که پشت سرش بود ، نشست . کنارش رفتم . حرفی نمی زد . با نگرانی گفتم :" امیر ! چی شده ؟ امیر خوبی ؟ "
...ادامه دارد ...