به اسما زنگ زدم . تعارف کرد برای شام برویم . قبول نکردم و گفتم فقط یک کم میمانیم . راه افتادیم .
زنگ آیفون را زدم . به امیر گفتم :" یهو چیزی نگیا ..." وارد شدیم . اسما را که دیدم ، همه ی سفارش هایم را به امیر فراموش کردم . نزدیک بود گریه کنم که امیر با خنده ای ساختگی گفت :" بابا حالا چند وقته هم دیگه رو ندیدین ! این کارا زشته !" لبخندی مصنوعی زدم و گوشه ای نشستم . امیر گفت :" از آقا مصطفی چه خبر ؟" اسما به آرامی گفت :" چند روزه زنگ نزده ... شما چیزی میدونین ؟..." امیرخندید . گفت :" میدونم که بالاخره دارم دامادی دوست عزیزمو میبینم ...!" اشک در چشمهایش جمع شد . اسما با دستپاچگی گفت :" آقا امیر ! چیزی شده ؟" سریع گفتم :" نه ! آقا امیر تب کرده ، هر چند دقیقه یه بار پچشاش پر اشک میشه ... آدم شوهر جنگجو داشته باشه ، باید این چیزا رو هم بلد باشه خانوم !" اسما دستم را گرفت و گفت :" مطمئنی ؟" لبخند زدم و گفتم :" آره ..." زنگ در به صدا در آمد . اسما با شادی گفت :" آقا مصطفی اومد ! " باور نکردم . گفتم شاید کسی شوخی کرده ولی در کمال ناباوری دیدم که آقا مصطفی وارد خانه شد . امیر سریع از جا بلند شد و گفت :" مصطفی خودتی ؟ سالمی ؟ وای ..." آقا مصطفی با لحن شادی گفت :" مگه قرار بود طوریم باشه ؟ به خانومم قول دادم سروقت بیام ، اومدم ... الوعده وفا ...! مشکلی پیش اومده ؟ چرا رنگ و روت اینجوریه ؟ شنیدم بیمارستان بودی چند وقت ... جای ما رو هم خالی کردی !" امیر صحبتی نمیکرد و به آقا مصطفی نگاه میکرد .
...ادامه دارد ...
سوار ماشینشان شدیم . گفتم :" خانوم! ببخشید زحمت دادیم ... واقعا شرمنده م ... دستتون درد نکنه !" به امیر نگاه کردم . روی صندلی جلو نشسته بود و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود . قطره قطره اشک سر می خورد و روی شانه اش می افتاد . خیلی نگرانش بودم . گونه هایش سرخ شده بود . می ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد و نتوانیم نجاتش دهیم .
پیرزن گفت :" دخترم ! اگه می خوای بیام کمکت ! به خدا تعارف نکن ! من مشکلی ندارم !" تشکر کردم و گفتم :" نه ! ممنونم ... میگم برادرم بیاد ... دستتون درد نکنه !" امیر باصدای آرام و همراه ناله گفت :" من چه جوری به سید علی بگم آخه ...؟خدایا من چی کار کنم ...؟خدایا ... مصطفی چرا باهام اینجوری می کنی آخه ؟ اینم کاره انداختی گردنم ؟ ..." دستش را گرفتم و گفتم :" امیر آروم باش ! خدا بزرگه ... میریم خونه شون ...آروم آروم میگیم ... " کم کم احساس کردم دست هایش داغ اند . وارد خانه شدیم . روی مبلی نشست و به دیوار خیره شد . دستم را روی پیشانی اش گذاشتم . خیلی داغ بود . تب داشت . فکر نمیکردم تا این حد حساس باشد ...
...ادامه دارد ...
هرچه از دوست رسد نکوست ...
.
خب چرا اون لحظه از اتاق خارج نمیشید؟!??
اون که شما رو نمیشناسه،
چرا میمونید تا کتک بخورید...؟!????
.
سرخم می سلامت شکند اگر سبویی
.
آررره...
درسته که اون توے اون موقعیتــ
نمیدونہ که من همسرشم...??
ولے من کہ میدونم اون #شوهـــــرمہ...??
نمیتونم تنهاش بذارم...??
.
گفتم:
بعد اینکہ حالش خوب شد…
یادش که میاد چیکار کرده...؟
.
آهی کشید و گفت:
آره...یادش میاد...
.
چہ حالـے میشه اون وقت...؟!
.
غمی اومد تو چهرهشو و گفت:
به دست و پام میفته و…
میزنه زیر گریه و میگه:
تو رو خدا منو ببخش...
حلالم کن...
دست خودم نیست…
.
پرسیدم:
شما چیکار میکنے تو قبال این شرمندگیش؟
.
نوازشش میکنـم و...
نمیذارم تو این حال بمونہ ...
. "این حرفا چیہ دیـــــوونہ...??
فدای سرت...??
.
#در_طواف_عاشقی_باید_بسوزی_دم_به_دم…
#کعبه_ای_این_گونه_هر_پروانه_دارد_من_تو_را.