یه #بچه_حزب_اللهی همیشه فقط حواسش به حرفای #رهبر شه نه هیچکس دیگه
یه بچه حزب اللهی هم حواسش به #درس هست هم حواسش به #معنویات
دعای عهد و زیارت عاشوراش ترک نمیشه
نمازاش اول وقته
هم تفریحش با دوستاش. سینما و پارک رفتنش سرجاشه
هم هیئت و جلسات مذهبیش
#اخلاق واسش حرف اولو میزنه
وقتی باعث ناراحتی یکی بشه تا از دلش در نیاره آروم نمیشه
در عین اینکه حواسش به #حجابش هست #تیپش هم خیلی براش مهمه
بچه حزب اللهی #هیچوقت تنهایی رو حس نمیکنه. چون تا فکر کنه تنها شده یاد اماما و شهدا میفته که هیچوقت تنهاش نمیذارن و بهش یادآوری میکنند که خدا رو داره
اونوقته که وقتی دلش میگیره میره سراغ « الا بذکر الله تطمئن القلوب »
وقتی دلش هوای گریه داشته باشه به جای آهنگای غمگین میره سراغ روضه ی اربابش
چونکه میدونه امامش بهش گفته هر وقت خواستیدگریه کنید بر امام حسین ع گریه کنید
بچه حزب اللهی وقتشو تلف نمیکنه
بحثای الکی رو میذاره کنار
#مطالعه ش ترک نمیشه
بچه حزب اللهیا حواسشون به همدیگه هست که یه وقت گم نشن! از راه اصلی منحرف نشن
#مثل_بچه_حزب_اللهی_نیستیم_اما_سعی_میکنیم_باشیم •
آقا مصطفی گفت :" امیر تب کردی ؟...اسما خانوم لگن قرمزه ی حمومو پر کن با یه دستمال تمیز بیار !" گفتم :" نه ! خونه رو بهم نریزین !خونه عروسه خب ! " آقا مصطفی گفت :" فدای یه تار موی شما و امیر !" امیر گفت :" من طوریم نیست ! خوبم ... بی خودی شلوغش نکنین بابا ...مرد جنگی که با این جور چیزا از پا در نمیاد !" آقا مصطفی گفت :" آره مرد جنگی ! میبینم چقدر سرحالی و با انرژی ...خودتو لوس نکن ... مثلا قراره یه بچه رو تربیت کنی !... خانوما ، بی زحمت اتاقو خالی کنین ! بیمار باید استراحت کنه !" گفتم :" آقا مصطفی شما تازه اومدین ، استراحت کنین خودتون ...!" آقا مصطفی سریع گفت :" وای یادم رفت !... ببخشید رضوانه خانوم یادم رفت تبریک بگم برای قدم نرسیده !" همه خندیدیم . همراه اسما به اتاق دیگری رفتیم . خیلی درد داشتم . اسما گفت :" رضوانه سادات چیزی می خوای برات بیارم ؟ می خوای بخوابی ؟" گفتم :" نه ممنون ! ببهشید مزاحم شدیم ... نمیدونستیم آقا مصطفی میان !" گفت :" روضانه سادات راستشو بگو ، برای چی اومدین ؟" گفتم :" خب، ما رفته بودیم برای بچه چوب وتخته هاشو بخریم . بعد یکی زنگ زد به آقا امیر و ... بعد خبر شهادت ِ ... آقا مصطفی رو داد ..." اسما خندید ، خنده ای عصبی . گفت :" یعنی اینا ندیدن آقا مصطفی رو ؟ مگه میشه ؟ یعنی ندیدن داره میاد تهران ؟...مگه میشه ؟ چند ساعت بعدشم آقا مصطفی تهران باشه ؟!..." گفتم :" پیش اومده دیگه ... حالا خدا رو شکر آقا مصطفی سالمن ! ...لباس گرفتی ؟" لباس سفید رنگ و ساده ای را از کمد در آورد . شبیه لباسهای دوران بچگی ام بود . گفت :" من و آقا مصطفی ، یعنی بیشتر آقا مصطفی ، دوست ندارن لباس پر زرق و برقی بپوشم . مراسم هم تقریبا خصوصیه دیگه ... این لباس با یه چادر سفید شیک ، تکمیله ! دسته گلم چند تا رز سفیده ... خیلی قشنگه ... مراسم هم که گفتم ، کهف الشهدا ست . شما هم میاین ؟" گفتم :" چشم ، ایشالا میایم ..."
...ادامه دارد ...
حسرت دیدار رویت گرچه آخر میکشد من را ولی
بر دلم مانــد آرزویِ اربعین ماه عســل کربُ و بلا
پ.ن : التماس دعا از ازئران اربعین
اللهم ارزقنا کربلا ...