سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در اتاق 313 را زدم و وارد شدم .پیرمردی روی تخت خوابیده بود . ترس برم داشت . پیش خودم گفتم یعنی امیر چه شده ؟ نکند اتفاقی برایش افتاده باشد ؟ از پرستاری که رد می شد پرسیدم :" ببخشید آقایی که اوی این اتاق بودن ، کجا رفتن ؟" گفت :" نمی دونم والله ... ملافه ی سفیدی روش کشیده بودن و داشتن از اتاق میبردنش بیرون ..." یک لحظه انگار زیر پایم خالی شد و روی زمین افتادم . مرد پرستار گفت :" خانوم ! خانوم چی شد یه دفعه ؟" و چند نفر را کمک گرفت . بعد از چند دقیقه دیگر چیزی نفهمیدم . 

چشم که باز کردم ، خودم را توی اتاقی تاریک دیدم . نیم خیز شدم . دردی شدید توی سرم پیچید . از دل تاریکی ، خانومی جلو آمد و گفت :" سلام ! به هوش اومدین ؟ خدا رو شکر ! دکتر خیلی نگرانتون بودن ! برم بهشون خبر بدم !" به یاد حرف پرستار افتادم . گفتم :" میشه بهم بگین که همسرم کجاست ؟ من تحمل دارم ... بهم بگین اگه شهید شده !" خانم با تعجب گفت :" من نمیدونم شما دارین درباره ی چی حرف می زنین ... بذارین خود آقای دکتر بیان ، بهتون توضیح بدن ... " و از اتاق بیرون رفت و من را در تاریکی اتاق تنها گذاشت . بعد از چند دقیقه دکتری که قبلا در اتاق امیر دیده بودم ، وارد اتاق شد . حال و احوالم را پرسید و بعد سُرم را از دستم کشید . گفتم :" آقای دکتر ! تو رو خدا بگین امیر چی شده ؟ بهم بگین .. ازتون خواهش میکنم !" دکتر با آرامش گفت :" هیچی نشده ... واقعا هیچ اتفاقی نیفتاده !" بعد سرش را پایین انداخت و ادامه داد :" حالش خوب نیست ... خودتون که دیدین ! الان هم خوابه ... مشکلی نداره ... " دکتر مرا سردر گم کرد و از اتاق بیرون رفت . از تخت پایین آمدم . خانمی که از اتاق بیرون رفته بود ، پیشم آمد و چراغ را روشن کرد . تازه فهمیدم که او هم دکتر است . با لبخند گفت :" از حال شوهرت خبر دار شدی ؟! حالا باید یه خبر خوش دیگه هم بهت بدم تا تو هم سریع بری بهش بگی ... داری مامان میشی !" خیلی خوشحال شدم . پرسیدم :" اتاق همسرم کجاست ؟" با هم از اتاق بیرون رفتیم و تقریبا در آخر راهرو ، به اتاق جدید امیر رسیدیم . آقای دکتر بیرون از اتاق ایستاده بود . گفت :" خانوم میرباقری ! امیر خوابه ... بیدارش نکنین ... وقتی بیدار شد خبر خوشو بهش بگین ..." وارد اتاق شدم . اتاق تاریک بود . جراغ کوچکی بالای تخت روشن بود که کمی اتاق را روشن می کرد . روی صندلی کنار تخت نشستم . چند دستگاه مختلف به امیر وصل بود که هیچ کدام را نشناختم . خانم دکتر در گوشم گفت :" نگران نباش ... نگرانی واست ضرر داره ! حال آقاتون هم ایشالا زودتر خوب میشه ... فقط اگه میشه شما به یکی از خانومای آشناتون مثلا مادرتون زنگ بزن بگو بیان پیشت یا خودت برو و کسی دیگه رو جایگزین کن ... تنها نمونی بهتره ..."

به مامانم زنگ زدم و خبر باردار شدم را دادم . خیلی اصرار کرد که به بیمارستان بیاید ولی قبول نکردم . به مادر امیر هم زنگ زدم و خبر را دادم . او هم گفت که خواهر امیر را می فرستد تا پیشم بماند ولی باز هم قبول نکردم . دوست نداشتم کسی تنهایی من و امیر را خراب کند . می خواستم فقط خودم باشم و خودش ...

 

... ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ چهارشنبه 95/5/27ساعت 11:52 صبح نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر