سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آقا مصطفی را خیلی خوب می شناختم . از دوران دبستان با ایمر دوست بود . قرار بود دفعه ی بعد که به تهران می آید ، عقد کنند . چشم خانمش به در بود که زودتر بیاید ... من هم دوست صمیمی خانمش بودم . از دوران راهنمایی ام . اسما را مثل خواهرم می دانستم . واسط ازدواجشان هم من و امیر بودیم . گفتم :" امیر ، بریم خونه ..." گفت :" اول سفارش تخت و اینا رو بدیم ...واجب ترن اینا ..."

از مغازه بیرون آمدیم . امیر خیلی آرام راه می رفت . اصلا حال خوبی نداشتم . خیلی درد داشتم و غم شهادت آقا مصطفی هم اضافه شده بود . حدس می زدم حال امیر هم بهتر از من نیست . شاید هم بد تر بود . نه امیر می توانست به من تکیه دهد ، نه من می توانستم به امیر تکیه دهم . پیرزن و پیرمردی را دیدم که به سمتمان می آمدند . پیرزن دست مرا و پیرمرد دست امیر را گرفت  . پیرزن گفت :" دخترم ! دستتو بده ... اگه ماشین ندارین ، ما تاخونه یا هرجایی که می خواین می رسونیمتون ... مادیدیم تو مغازه چی شد . خدا صبر بده هم به شما ، هم به خانوم شهید ..." پیرمرد هم امیر را دلداری داد . خیلی خوشحال شدم که دیگر مجبور نیستیم تنهایی به خانه برویم . می ترسیدم وسط راه اتفاقی برای من یا امیر بیفتد و کسی کمک نکند .

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ پنج شنبه 95/8/20ساعت 8:58 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر