سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بعد از گذشت نیم ساعت ، فقط من وامیر بودیم در خانه . امیر لباس های خانگی پوشید . عصا را کنار گذاشته بود و لنگ لنگان راه می رفت و پای در گچش را روی زمین می کشید . گفتم :" چرا عصاتو بر نمیداری ؟" گفت :" خونه کثیف میشه ... باهاش بیرون راه میرم ... راحتم اینطوری ... ببینم رضوانه سادات ! تو چه جور زن حامله ای هستی که اصلا هوس چیزی نمی کنی ؟! والا من هر زنی که دیدم ، همش هوس چیزی میکنه ... البته من هر مردی هم که دیدم ، پنج ماه از باداری خانومشو تو بیمارستان بستری نیست ! ... ولی جان من ! امروز هوس یه چیز باحالی بکن با هم بریم بخوریم ... فقط خواهشا توش بادمجون نداشته باشه ها ... ولی هر چی دیگه خواستی ، میریم می خوریم !" کمی فکر کردم و گفتم :" کباب خوبه ؟ " گفت :" چه جوریش ؟" گفتم :" کوبیده ، با نون و پیاز و ماست موسیر !" خندید و در حالی که به سمت اتاقش میرفت گفت :" برم حاضر شم که بریم ..." 

اولین رستورانی که  دیدیم وارد شدیم . امیر با وجود اینکه با عصا راه می رفت ، سرعتش از من هم بیشتر بود . با یک دستش ، دست مرا گرفته بود و با دست دیگرش ، عصا را . غذا را سفارش دادیم . موبایلش را درآورد و چند عکس از من گرفت . گفت :" اونجا که میرم ، این عکسا رو نگاه می کنم کمتر دلتنگت میشم ... بهم  آرامش مید ناین عکسا ..." گفتم :" خب عکسای دو نفره بگیریم ، منم چند تا عکس داشته باشم دیگه ! " 

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ پنج شنبه 95/7/29ساعت 12:11 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر