کنار پذیرایی ، رخت خواب امیر را پهن کردم . روی مبل نشست و گفت :" به خدا خسته شدم از بس خوابیدم ... بابا جان من خوبم !" مریم گفت :" داداش ما نگرانتیم خب ! اینقدر رضوانه سادات رو اذیت نکن ! رضوانه الان باید اینجا دراز کشیده باشه و ما براش خوردنی بیاریم تا جون بگیره ! تازه شما بهش دستور میدی ؟" گفتم :" نه، نه! من واسه ی چی بخوابم ؟ خوبم من که ... من نمی خاوم بخوابم !" سید علی گفت :" مریم خانوم ! این دو تا عین همن ...وقتی هم یه تصمیم بگیرن ، هیشکی حریفشون نمیشه ... خودتونو خسته نکنین !" به امیر گفتم :" لباساتو عوض نمی کنی ؟ با کت و شلوار اذیت میشی !" گفت :" ا ... راست میگیا ... یادم نبود ... ولی بذار فعلا ... بعدش می خوایم بریم بیرون !" سید علی با تعجب گفت :" کجا ؟ ببینم مگه تو تازه مرخص نشدی برادر ؟!" امیر گفت :" بچه که به مرخصی من کار نداره ... وقتی به دنیا بیاد ، تخت و کمد می خواد ... نباید بریم واسش بخریم ؟! رضوانه خانومی که تنها نمیتونه بره تخت و کمد سفارش بده !" مریم گفت :" با مهدی میریم بعدش که تو رفتی !" امیر لب جوید و گفت :" مگه من مُردم ؟! مهدی خودش زن و بچه داره ... وقتی من هستم برای چی اونو تو زحمت بندازیم ؟در ضمن هر پدری وظیفه داره مایحتاج خانواده شو تامین کنه ! شما دو تا هم پاشینن برین خونه هاتون دیگه ! خیلی ممنون از حضورتون ... صاحبخونه ها کار دارن ..."سید علی گفت :" من مریم خانومو میرسونم !"امیر تلفن را برداشت و گفت :" لازم نیست زحمت بکشی ... آژانس میگیرم براش ."
...ادامه دارد ...