سید علی گفت :"دایی قربونش شه الهی! قربون این عزیز دایی! " دلم نمی آمد بدون امیر به مشهد بروم. می خواستم تا لحظه ی آخر، کنارش باشم. کمی فکر کردم و گفتم :" بلیطا رو بدیم به آقا مهدی و ریحانه خانوم... اونا برن مشهد من میمونم! "امیر با خوشحالی گفت :" الحق که زن خودمی! باریک الله! " به سید علی گفتم :" تو هم میری؟ "از جایش بلند شد و با حرارت دستانش را تکان داد و گفت :" آره! می ریم! میریم دمار از روزگار این بی غیرتا در بیاریم ایشالا! وقتی برگشتیم، دیگه منم کاملا دایی شدم! "گفتم :" یعنی سه چهار ماه طول میکشه؟
... ادامه دارد...