گفتم :" پس چرا من نقهمیدم ؟ می گفتی بهم !" دستم را گرفت و گفت :" مهم نیست ... کاری ندارم فعلا که ... بعدش هم با عصا راه میرم ... نگران مشهدمون هم نباش ... یاد می گیرم با عصا تند تند راه برم !" بعد از چند دقیقه پرستار آمد . امیر گفت :" شما برین ، اذیت میشین ." ولی من و مامان اصرار کردیم تا بمانیم . پرستار لباس امیر را در آورد . وقتی پانسمانش را باز می کرد ، دیدم بدنش سوراخ سوراخ شده و یک جای سالم در بدنش باقی نمانده است . یک دفعه حالم به هم خورد . مامانم با نگرانی گفت :" چی شد یهو مامان جون ؟" از پرستار کمک خواست . امیر گفت :" آقا لطفا به خانومم کمک کنین اول ..." پرستار سمتم آمد . گفت :" میرم الان خانوم دکتر رو صدا کنم ." اصلا حال خوبی نداشتم . اتاق دور سرم می چرخید و حرف های اطرافیان ، مثل سنگی در سرم تکان می خوردند . خانم دکتر به اتاق آمد . به مامانم گفت :" کمکش کنین بلند شه ." ویلچیری آوردند و من را روی آن گذاشتند . گفتم :" من دوست ندارم این طوری برم !" خانم دکتر گفت :" نمی تونی راه بری که . تا اتاقم این طوری بیا !"
صدای تاپ تاپ شیرینی بود . شیرین ترین صدایی که شنیده بودم . به خانم دکتر گفتم :" میشه ضبطش کنین برای امیر هم ببرم ؟" گفت :" موبایلتو بده بریزم توش . " بعد از گذشت چند دقیقه به اتاق امیر برگشتم .
...ادامه دارد ...