گفت :" راستشو بگو ! " گفتم :" یه زن به صورت شوهرش نگاه کنه ، عیبه ؟ خودت نگاهت می کنم ، نه کس دیگه ای !" گفت :" بله میدونم که عیب نیست ، ولی چرا اینجوری ؟" دیگر جوابش را ندادم . یک دفعه نیم خیز شد و به جای صحبتش گفت :" آخ ..." کمکش کردم تا دوباره بخوابد . با صدایی همراه با ناله گفت :" خواستم یه چیز مهم بگم ... اوف ... نمیدونم چرا یهو اینجوری شدم ..." با لحنی سرزنش کننده گفتم :" خب مگه از حال و روزت خبر نداری ؟چرا بلند شدی ؟ " گفت :" خب به احترام کسی که می خواستم درباره ش حرف بزنم نیم خیز شدم ... " لب هایش را روی هم فشار داد . پرسیدم :" دکتر رو خبر کنم ؟" آهسته گفت :" نه خانوم ، خوبم ... شما نگران نباش ... عزیزای دل بابا نارحت نباشن ، منم ناراحت نیستم ... " از این لحنش خنده ام گرفت . گفتم :" حالا چی می خواستی بگی بابای جوان ؟" نگاهش را به سقف دوخت و گفت :" اسم بچه مون چی باشه ؟" گفتم :" تو چی کار داری ؟ من باید بزرگش کنم ... تو که نیستی ... "از حرفی که زدم سخت پشیمان شدم  .با شادی گفت :" رضوانه ! جان من این حرفتو تکرار کن ! یه بار دیگه بگو چی گفتی !" گفتم :" هیچی ... مهم نبود اصلا ... بهش فکر نکن ... " با اصرار گفت :" به جون خودم قسم خوردما !" این حرف را که زد ، دیگر نتوانستم مقاومت کنم . گفتم :" اون موقع داشتم به این فکر می کردم که تو تا آخر عمر با من نیستی ... یعنی اینکه من تو رو برای همیشه ندارم و زود از دستت میدم ... سعی کردم اینو قبول کنم ... " با خنده گفت :" خدا از دهت بشنوه ... بابا ما که یه عمره منتظر اون روزیم ...  "گفتم :" مگه چند سالته که یه عمره منتظری ؟ تازه بیست و دو سالته ... در ضمن ، تازه داری بابا میشی ...!" با لبخند ملیحی گفت :" خدا کنه که قسمتم شهادت باشه ... " 

 

...ادامه دارد ...  



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ سه شنبه 95/6/9ساعت 1:56 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر