به جایی خیره شده بود . رد نگاهش را گرفتم ... نگاهش به شکم من بود . خجالت کشیدم و دستم را جلوی نقطه ای که خیره شده بود گذاشتم . نگاهش را به صورتم دوخت . من هم به صورتش خیره شدم . تا به حال این قدر با دقت به صورتش نگاه نکرده بودم . در صورتش چیزی دیدم که هیچ وقت ندیده بودم . انگار روی پیشانی اش نوشته بودند که من تا ابد امیر را برای خودم نخواهم داشت و او را از دست میدهم . آنجا بود که مطمئن شدم امیر از این دنیا نیست و خیلی زود به جای بهتری میرود .
بعد از چند دقیقه آقای دکتر آمد و ماسک را از روی صورت امیر برداشت و استفاده از آن را فقط در زمان ضروری لازم دانست . بعد از اینکه از اتاق بیرون رفت ، امیر گفت :" رضوانه ، برای چی اینقدر با دقت به صورتم نگاه می کنی ؟ چیزی شده ؟ ...به من بگو خب !" خواستم از جواب دادن طفره بروم و گفتم :" خواستم ببینم قیافه تو چه جوری کنم بهتره ... ریشت بلند شده و نا میزونه ... ریش تراش آوردم تا کوتاهش کنم ..."
... ادامه دارد ...