به اتاق امیر برگشتم . نمازم را خواندم و به انتظار بیدار شدنش نشستم .
از نیمه شب گذشته بود که امیر از خواب بیدار شد . گفت :" سلام خانوم من ! خوبی ؟ نخوابیدی ... " وسط صحبت هایش ، نفسش گرفت و و دیگر نتوانست ادامه بدهد . خیلی ترسیدم و از اتاق بیرون رفتم تا دکتررا خبر کنم .
دکتر ماسک اکسژن را روی صورت امیر گذاشت و خطاب به هردویمان گفت :" فقط خانوم حرف بزنه و آقا امیر گوش کنه ! نمیتونی راحت نفس بکشی امیر خان ! پس به خاطر خودت و خانومت و بچه ت ، حرف نزن ! " امیر با تعجب به من و بعد به آقای دکتر نگاه کرد . دکتر گفت :" مگه بهش نگفتین ؟" با خجالت گفتم :" وقت نشد ..."دکتر گفت :" از اتاق میرم تا راحت باشین ... اگه مشکلی پیش اومد اون زنگ کنار تخت رو فشار بدین من خودم میام . " و از اتاق رفت . امیر اشاره کرد که ماسک را از روی صورتش بردارم . گفت :" رضوانه دکتر چی می گفت ؟" با خنده گفتم :" هر چی گفت درست گفت ! الانم این ماسک رو بذار رو صورتت بخ خاطر خانومت و بچه ت !"خندید و گفت :" واقعا ؟ راست میگی رضوانه ؟ ... وای خدایا باورم نمیشه !!! یعنی من بابا شدم ؟ وای مگه میشه ؟!..."به سرفه افتاد و صحبتش نیمه کاره ماند . سریع ماسک را روی صورتش گذاشتم . گفتم :" مگه دکتر نگفت که باید فقط من حرف بزنم و تو گوش بدی ؟ پس گوش کن دیگه ... اون وقت بچه مون هم از الان حرف گوش نکن بار میاد ... ! اول از همه هم تو پشیمون میشی که چرا به حرفم گوش نکردی ... "
... ادامه دارد ..