مشغول دیدن آلبوم عروسی مان بودم که تلفن زنگ زد . آقا مهدی ، برادر بزرگ تر امیر پشت خط بود . با تردید صحبت می کرد . می ترسیدم که نکند اتفاقی برای امیر افتاده باشد و من بی خبر باشم . بعد از کمی مقدمه چینی گفت که امیر کمی زخمی شده و الآن در یکی از بیمارستان های تهران بستری است . بعد هم گفت که اصلا نگران نباشم . بلافاصله تلفن را قطع کردم . لباس های بیرونم را پوشیدم و از خانه بیرون آمدم .
جلوی پایم یک تاکسی ترمز کرد . مسیر را گفتم و سوار شدم . ناخودآگاه گریه ام گرفت . بی صدا و آرام اشک می ریختم راننده که مردی میانسال بود با موهای جوگندمی ، سرش را سمت من چرخاند و گفت :" خانوم ! حالتون خوبه ؟! مشکلی پیش اومده ؟!" اشک هایم را پاک کردم و گفتم :" ممنون ... خوبم ." مرد زیر لب "خدا رو شکر"ی گفت و سزعتش را بیشتر کرد .
بعد از چند دقیقه جلوی بیمارستان رسیدیم . راننده گفت :" کسی تو بیمارستان هست از آشناهاتون ؟ میخواین منم بیام ؟!" گفتم :" نه ... ممنونم ! همسرم هستن ..." تا کلمه ی "همسرم" را به کار بردم ، اشک هایم سرازیر شد . راننده با خجالت گفت :" همسرتون بیمارستان بستری هستن ؟" با صدای گرفته ای گفتم :" بله!"
_ ایشالا زود خوب میشن ...!
_ ایشالا ... خبلی ممنونم ! خداحافظ !
وارد بیمارستان شدم . یک لحظه دست و پایم را گم کردم و فراموش کردم که باید چه کار کنم . آقایی که به نظرم رسید پرستار باشد پرسیدم :" ببخشید آقا ! من همسرم اینجا بستری ان . باید چی کار کنم ؟" با بی اعتنایی گفت :" برو پذیرش ... من چی کاره ام آخه ؟" از دور تابلوی "پذیرش| را دیدم . مسئول پذیرش ، آقایی بود با موهایی یک دست سفید و چهره ای مهربان . گفتم :" ببخشید ... همسرم اینجا بستریه . باید کجا برم ؟" با آرامش و مهربانی گفت :"اسمشون چیه دخترم ؟ بگو تا من راهنمایی ت کنم !" برای لحظه ای همه چیز را حتی اسم امیر را هم فراموش کردم . بعد از چند لحظه گفتم :" امیر ... امیر میر باقری ." بعد از چند ثانیه گفت :" بخش آقایون . اتاق 313 . دخترم کسی پیشش هست که کارت تردد داشته باشه ؟ فکر نکنم همین جوری بذارن که بری ... !" گفتم :" ممنون ... خودم یه کاری میکنم ."
... ادامه دارد ...