سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دایی هادی پایش را گذاشته بود روی گاز و با سرعت می رفت . مامان با آن شکم گرد و قلمبه اش روی صندلی جلو نشسته بود و گریه می کرد . دستم را گذاشتم روی شانه ی مامان: 
-مامانی جونم ! چرا گریه می کنی ؟ نی نی اذیتت کرده ؟ بیام حسابشو برسم که دیگه مامانی منو اذیت نکنه ؟!
مامان سرش را برگرداند و نگاهم کرد . چشم هایش قرمزِ قرمز بودند . بینی اش هم مثل چشم هایش قرمز شده بود . دستش را کرد توی موهایم و موهایم را به هم ریخت . گفت :" نه فدات شم ! نی نی آروم خوابیده ! یه کوچولو ناراحت شدم ... الآن خوب می شم . تو هم بخواب قربون اون صدای قشنگت بشم من !" گفتم :" مامان جونی ! دیگه گریه نکن ! دیگه ناراحت نباش ... من خوابم نمیاد ولی اگه تو قول بدی که دیگه ناراحت نباشی ، منم آروم می شینم !"
-باشه عزیز دلم !
دایی هادی با صدای آرام گفت :" جلوی بچه خوب نیست گریه کنی ! در ضمن بچه ی توی شکمت هم اذیت می شه !... الآنم که طوری نشده ! هر وقت خدای نکرده اتفاق بد تری افتاد ، اون وقت عزا بگیر !" فکر می کرد من صدایش را نمی شنوم . شیشه را تا آخر پایین دادم . سرم را از پنجره بیرون آوردم . باد به سر و صورتم می خورد و مو هایم را به هم می ریخت . از توی آینه ی بغل دست دایی هادی ، خودم را دیدم . قیافه ام خیلی خنده دار شده بود . خنده ام گرفت . دهانم که باز شد ، کلی باد رفت توی دهانم و نتوانستم راحت نفس بکشم . سرم را آوردم توی ماشین تا نفس بگیرم . چند تا ماشین که بوق می زدند ، از کنارمان رد شدند . دایی هادی گفت :" سرتو بیرون نکن پسر خوب ! خطر داره ها ! ... آفرین !" پشت صندلی دایی هادی ایستادم و دست هایم را دور گردنش انداختم :" دایی هادی جون ! نه می ذاری تو مسافرت بمونیم ، نه می ذاری باد بازی کنم ! خب حوصله م سر رفته دیگه ... بابایی ام نیست که باهاش جنگ بازی بکنم ! موبایل تو ام که اصلا بازی با حال نداره !"
-اتفاقا کلی بازی جدید ریختم توش ! شیشه رو بده بالا تا بهت بدم بازی کنی !" سریع شیشه را بالا کشیدم و مودب و دست به سینه نشستم . دایی هادی موبایلش را داد . گفت :" فقط برو تو بازیا ! جای دیگه ای نریا ! باشه دایی ؟" همانجوری که مشغول پیدا کردن بازی ها بودم ، گفتم :" باشه دایی ... جایی نمی رم ! قول می دم ..." بازی هایش را پیدا کردم . هواپیما بازی داشت و موتور سواری و چند تا بازی با حال دیگر . داشتم هواپیما را از روی باند فرودگاه بلند می کردم که یک دفعه موبایل دایی هادی لرزید و از بازی بیرون آمدم . دستم خورد و رفتم توی گالری . یک عالمه عکس از بابایی داشت : بابا که کلاشینکف روی دوششه ، بابا که می خنده ، بابا که دوستشو بغل کرده ، من و بابا و مامان که بغل هم ایستادیم و ... یک عکس هم بود که بابایی خوابیده بود و می خندید . ریش های بابایی خونی شده بودند . عکسش یک کوچولو ترسناک بود . مثل عکس یکی از دوست های بابایی که رفته بود پیش فرشته ها . گفتم :" دایی هادی ! این عکسای بابایی ..." محکم و دو دستی جلوی دهانم را گرفتم . دایی هادی گفت :" کجا رفتی ؟" حرفی نزدم . ترسیدم عصبانی بشو دو دیگر موبایلش را ندهد . 
-داداش ! عکسای آقا مصطفی تو موبایل تو چی کار میکنن ؟ چرا باید عکساش اینجا باشن ؟
سریع از توی گالری بیرون آمد م و رفتم توی بازی .
-علی رضا ! مگه بهت نگفتم جای دیگه ای نرو ؟ واسه چی رفتی تو گالری ؟ موبایلمو بده ببینم !
موتورِ توی بازی داشت با سرعت می رفت . مثل ماشین دایی هادی . دستم را جلو بردم و موبایلش را پس دادم . از دایی هادی خیلی ناراحت شدم . چیزی توی گلویم گیر کرده بود . کفش هایم را در آوردم . روی صندلی خوابیدم . رویم را برگرداندم سمت پشتی صندلی . اشک هایم همین طوری می آمدند و صندلی ماشین دایی هادی را خیس می کردند ...

 

ادامه دارد ...


+تاریخ چهارشنبه 96/3/31ساعت 1:54 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر