سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سید علی گفت :"دایی قربونش شه الهی! قربون این عزیز دایی! " دلم نمی آمد بدون امیر به مشهد بروم.  می خواستم تا لحظه ی آخر، کنارش باشم. کمی فکر کردم و گفتم :" بلیطا رو بدیم به آقا مهدی و ریحانه خانوم... اونا برن مشهد من میمونم! "امیر با خوشحالی گفت :" الحق که زن خودمی! باریک الله! " به سید علی گفتم :" تو هم میری؟ "از جایش بلند شد و با حرارت دستانش را تکان داد و گفت :" آره! می ریم!  میریم دمار از روزگار این بی غیرتا در بیاریم ایشالا! وقتی برگشتیم، دیگه منم کاملا دایی شدم! "گفتم :" یعنی سه چهار ماه طول میکشه؟

... ادامه دارد... 



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ جمعه 95/7/16ساعت 12:25 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

 

 

فرا رسیدن ماه محرم رو به همه محبان امام شهید ، تسلیت عرض میکنم . 


+تاریخ پنج شنبه 95/7/15ساعت 1:38 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

آقا مهدی هم آمده بود . امیر با شادی گفت :"میدونی چی شده ؟ ... فردا مرخص میشم ! وای باورت میشه رضوانه سادات ؟ " خیلی خوشحال شدم . از طرفی هم ناراحت شدم ، چون مرخص شدن امیر ، به معنای رفتنش بود . خجالت می کشیدم جلوی آقا مهدی صدای قلب بچه را بگذارم . کمی بعد سید علی آمد و یواشکی به امیر چیزی گفت . گفتم :" سید علی چیزی شده ؟ خب به منم بگو دیگه ...! " آقا مهدی ، با اشاره ی سید علی خداحافظی کرد و رفت . سید علی به امیر کمک کرد تا بایستد . آرام به سمتم آمد و کنارم نشست . گفتم :"خب من میومدم پیشت ... چرا تو اومدی ؟ " دستش را دورم حلقه کرد و گفت :" شما حالا حالا ها در مقام مامان خانومی ، باید استراحت کنی ... ببین عزیزم ... چیز شده ..." سید علی گفت :" امیر بگو ...! زود باش دیگه !" سید علی هم آمد و طرف دیگرم نشست . دستم را روی شکمم گاشتم . امیر هم دستش را روی دستم گذاشت . گفت :" قرار بود بریم مشهد هفته ی دیگه ..." سریع گفتم :" هنوزم قراره بریم ...مگه نه امیر ؟" سرش را پایین انداخت و گفت :" ... قسمت نیست بریم ... یعنی شما میتونی بریا ... من نمیتونم بیام ..." با اعتراض گفتم :" چرا ؟" گفت :" روز اعزام ، دو روز قیل از روزیه که باید حرکت کنیم سمت مشهد ..." گقتم :" به این زودی ؟ نمیشه دفعه ی بعد اعزام بری ؟" گفت :" نه عزیزم ... نمیشه ... یعنی حالا حالا ها دیگه نیرو نمیفرستن ... قسمت نیست با هم بریم ... ایشالا یه دفعه ی دیگه سه تایی میریم ..." و لبخند زد . 

 

...ادامه دارد...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ پنج شنبه 95/7/15ساعت 1:2 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

گفتم :" پس چرا من نقهمیدم ؟ می گفتی بهم !" دستم را گرفت و گفت :" مهم نیست ... کاری ندارم فعلا که ... بعدش هم با عصا راه میرم ... نگران مشهدمون هم نباش ... یاد می گیرم با عصا تند تند راه برم !" بعد از چند دقیقه پرستار آمد . امیر گفت :" شما برین ، اذیت میشین ." ولی من و مامان اصرار کردیم تا بمانیم . پرستار لباس امیر را در آورد . وقتی پانسمانش را باز می کرد ، دیدم بدنش سوراخ سوراخ شده و یک جای سالم در بدنش باقی نمانده است . یک دفعه حالم به هم خورد . مامانم با نگرانی گفت :" چی شد یهو مامان جون ؟" از پرستار کمک خواست . امیر گفت :" آقا لطفا به خانومم کمک کنین اول ..." پرستار سمتم آمد . گفت :" میرم الان خانوم دکتر رو صدا کنم ." اصلا حال خوبی نداشتم . اتاق دور سرم می چرخید و حرف های اطرافیان ، مثل سنگی در سرم تکان می خوردند . خانم دکتر به اتاق آمد . به مامانم گفت :" کمکش کنین بلند شه ." ویلچیری آوردند و من را روی آن گذاشتند . گفتم :" من دوست ندارم این طوری برم !" خانم دکتر گفت :" نمی تونی راه بری که . تا اتاقم این طوری بیا !" 

صدای تاپ تاپ شیرینی بود . شیرین ترین صدایی که شنیده بودم . به خانم دکتر گفتم :" میشه ضبطش کنین برای امیر هم ببرم ؟" گفت :" موبایلتو بده بریزم توش . " بعد از گذشت چند دقیقه به اتاق امیر برگشتم . 

 

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ پنج شنبه 95/7/8ساعت 12:28 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر


+تاریخ پنج شنبه 95/7/1ساعت 3:2 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر