سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفت :" راستشو بگو ! " گفتم :" یه زن به صورت شوهرش نگاه کنه ، عیبه ؟ خودت نگاهت می کنم ، نه کس دیگه ای !" گفت :" بله میدونم که عیب نیست ، ولی چرا اینجوری ؟" دیگر جوابش را ندادم . یک دفعه نیم خیز شد و به جای صحبتش گفت :" آخ ..." کمکش کردم تا دوباره بخوابد . با صدایی همراه با ناله گفت :" خواستم یه چیز مهم بگم ... اوف ... نمیدونم چرا یهو اینجوری شدم ..." با لحنی سرزنش کننده گفتم :" خب مگه از حال و روزت خبر نداری ؟چرا بلند شدی ؟ " گفت :" خب به احترام کسی که می خواستم درباره ش حرف بزنم نیم خیز شدم ... " لب هایش را روی هم فشار داد . پرسیدم :" دکتر رو خبر کنم ؟" آهسته گفت :" نه خانوم ، خوبم ... شما نگران نباش ... عزیزای دل بابا نارحت نباشن ، منم ناراحت نیستم ... " از این لحنش خنده ام گرفت . گفتم :" حالا چی می خواستی بگی بابای جوان ؟" نگاهش را به سقف دوخت و گفت :" اسم بچه مون چی باشه ؟" گفتم :" تو چی کار داری ؟ من باید بزرگش کنم ... تو که نیستی ... "از حرفی که زدم سخت پشیمان شدم  .با شادی گفت :" رضوانه ! جان من این حرفتو تکرار کن ! یه بار دیگه بگو چی گفتی !" گفتم :" هیچی ... مهم نبود اصلا ... بهش فکر نکن ... " با اصرار گفت :" به جون خودم قسم خوردما !" این حرف را که زد ، دیگر نتوانستم مقاومت کنم . گفتم :" اون موقع داشتم به این فکر می کردم که تو تا آخر عمر با من نیستی ... یعنی اینکه من تو رو برای همیشه ندارم و زود از دستت میدم ... سعی کردم اینو قبول کنم ... " با خنده گفت :" خدا از دهت بشنوه ... بابا ما که یه عمره منتظر اون روزیم ...  "گفتم :" مگه چند سالته که یه عمره منتظری ؟ تازه بیست و دو سالته ... در ضمن ، تازه داری بابا میشی ...!" با لبخند ملیحی گفت :" خدا کنه که قسمتم شهادت باشه ... " 

 

...ادامه دارد ...  



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ سه شنبه 95/6/9ساعت 1:56 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

به جایی خیره شده بود . رد نگاهش را گرفتم ... نگاهش به شکم من بود . خجالت کشیدم و دستم را جلوی نقطه ای که خیره شده بود گذاشتم . نگاهش را به صورتم دوخت . من هم به صورتش خیره شدم . تا به حال این قدر با دقت به صورتش نگاه نکرده بودم . در صورتش چیزی دیدم که هیچ وقت ندیده بودم . انگار روی پیشانی اش نوشته بودند که من تا ابد امیر را برای خودم نخواهم داشت و او را از دست میدهم . آنجا بود که مطمئن شدم امیر از این دنیا نیست و خیلی زود به جای بهتری میرود . 

بعد از چند دقیقه آقای دکتر آمد و ماسک را از روی صورت امیر برداشت و استفاده از آن را فقط در زمان ضروری لازم دانست . بعد از اینکه از اتاق بیرون رفت ، امیر گفت :" رضوانه ، برای چی اینقدر با دقت به صورتم نگاه می کنی ؟ چیزی شده ؟ ...به من بگو خب !" خواستم از جواب دادن طفره بروم و گفتم :" خواستم ببینم قیافه تو چه جوری کنم بهتره ... ریشت بلند شده و نا میزونه ... ریش تراش آوردم تا کوتاهش کنم ..." 

 

... ادامه دارد ... 



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ یکشنبه 95/6/7ساعت 2:18 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر