سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

عید غدیر ، مبارک 


+تاریخ یکشنبه 95/6/28ساعت 6:45 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

با صدای مامانم از خواب بیدار شدم . گفتم :" بیدار شدی مامان جان ؟ خیلی خسته بودی ! از آقا امیر هم بیشتر خوابیدی . بیا یه چیزی بخور عزیزم !" سرم را سمت امیر چرخاندم . روی تخت نشسته بود و به من نگاه می کرد . رنگ صورتش خیلی بهتر شده بود و دیگر خبری از دانه های عرق نبود . پانسمان دست راستش را هم باز کرده بودند و لباس بیمارستان به تنش بود. باشوخی و خنده گفتم :" خانوم ما رو باش ! شما که از 24 ساعت فقط یه ساعتشو بیداری ! خسته میشی ! یعنی من که رو تخت افتادم ، کمتر از شما می خوابم ! " خندیدم . تازه متوجه حضور بردارم سید علی شدم . گفت :" به به ! مامان خانوم ! چطوری خوبی ؟ ما فقط چند روز نبودیما ...: مامانم کاسه ی سوپی دستم داد . آهسته پرسیدم :" مامان امیر چیزی خورده ؟" گفت :" آره عزیزم ... یه کاسه از همین سوپ رو بهش دادم خورد ... حالش از صبح خیلی بهتره . دکتر دستشو باز کرده ، تبش هم پایین اومده ... " امیر انگار که متوجه سوال من شده بود گفت :" بخور ، بخور جون بگیری ... منم خوردم شما که خواب بودی ...!" با اشتهای زیاد ، سوپ را تمام کردم و روی صندلی کنار تخت نشستم . امیر به سید علی گفت :"سید علی ، بی زحمت دو تا بلیت قطار مشهد بگیر . ایشالا مرخص که شدم ، می خوایم سه تایی بریم مشهد ! " مامانم گفت :" با دو تا بلیت ، سه نفره ؟" امیر باخنده گفت :" آره دیگه ! من و خانوم و بچه مون ! "سید علی با صدای بلند خندید . گفت :" دایی قربونش شه !" گفتم :" داره کم کم به این بچه حسودیم میشه . هنوز نیومده ، همه براش می میرن ! " 

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ یکشنبه 95/6/28ساعت 6:31 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر


+تاریخ سه شنبه 95/6/23ساعت 7:55 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

انگار که به یاد چیز مهمی افتاده باشد گفت :" راستی مگه شما درس نداری ؟ خوندی درساتو ؟ چقدر مونده تا کنکور ؟" گفتم:" مهم نیست ... فعلا تو برای من خیلی مهم تری ... درس رو بعدا هم میشه خوند ... اگه شد می خونم ... نشد هم عیبی نداره ! فدای یه تار موی تو !"دستش را توی دستم گذاشتم . هنوز داغ بود . گفتم :" مرخص که شدی ،باید دو تایی کلی کیف کنیم . باید چند هفته بمونی خونه بعدش هر جا که خواستی بری ...تلفنا رو هم قطع می کنیم و فقط خودمون دو تا میمونیم ... کاش میشد یه بار دیگه بریم مشهد با هم ... باید حسابی خوش بگذرونیم ..." زیر لب "انشاءالله " غلیظی گفت و چشمانش را بست . در همان حالت گفت:" من میخوابم ... تو هم بخواب ..."

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ سه شنبه 95/6/23ساعت 7:30 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر

 

می گویند زن های عرب دلشان که می گیرد، غصه که می افتد به جانشان، راه کج می کنند سوی حرم تو آقا !

  می نشیند یک گوشه، چادرشان را روی صورتشان می کشند، هی می گویند:

 

 

  یا عباس ادرکنی

 

 

  ادرکنی بحق اخیک الحسین

 

 

  می گویند شما کاشف الکرب حسینی ?? می گویند هر که می رود کربلا غم های دلش، حواله می شود به سوی حرم شما

 

 

  عقده های دلش باز می شود در آن صحن، دلش آرام می گیرد...

 

 

  یا عباس !

 

 

  کرب هایم را برایت آورده ام

 

 

  غصه هایم را آورده ام

 

 

  راهی به کربلا ندارم مانده ام در این شهر پر التهاب.

 

 

  مانده ام در این خستگی

 

 

  نذر کرده ام برای دل خسته ام

 

 

  نذر کرده ام بنشینم گوشه ای و برای دل خسته ام بخوانم:

 

 

  "یا کاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ اِکْشِفْ کَرْبی بِحَقِ اَخْیکَ الْحُسَیْنِ" .

 

 

  دریاب این دل را...

 


+تاریخ یکشنبه 95/6/21ساعت 2:49 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر