سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داد مغازه دار در آمد :" آقا ! مگه اینا رو گذاشتم روش بشینی ؟آخه مرد حسابی اینا مال بچه هاس نه واسه تو که !" شاگرد مغازه که پسری جونا بود ، با یک صندلی سمت امیر آمد .هرچه سعی کرد نتوانست امیر را بلند کند . انگار امیر را به تخت چسبانده بودند و اصلا جدا نمیشد . مغازه دار که کمی آرام شده بود ، گفت :" آبجب زنگ بزنم آمبولانسی چیزی بیاد ؟ تعارف نکن جان من ! آقا مثل برادر من !" کنار امیر نشستم . گفتم :" امیر ، تو رو خدا ، اصلا تو رو جون من ! بگو چی شده ؟" نگاه سردش را روی من انداخت . با صدای آهسته گفت :" مصطفی هم رفت رضوانه ...رضوانه ... من چی کار کنم ؟... رضوانه به خانومش چی بگم ؟ ..." گریه اش گرفت . تا آن لحظه به جز در مراسم های عزاداری ندیده بودم که گریه کند . مغازه دارکه حسابی غیرتی شده بود ،گفت :" خدا رحمت کنه داش مصطفی رو ..." و بعد امیر را در بغل گرفت . امیر با صدای گریه ای گفت :" خدا بهش خییل رحمت کرد ه! خدا دوسش داشته که این جوری برش داشته از رو زمین ... لیاقت داشته که شهید شده ... لیقات داشته که رفته از حرم حفاظت کنه ..." مغازه دار که تازه از قضیه با خبر شده بود ، گفت :"خدا مدافعای حرمو حفظ کنه ! صداق بپر برو یه جعبه خرما بگیر واسه خیرات شهید مصطفی !" شاگردش سریع بیرون رفت . 

 

...ادامه دارد ...



برچسب‌ها: بانوی مدافع
+تاریخ پنج شنبه 95/8/13ساعت 12:3 عصر نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر