سفارش تبلیغ
صبا ویژن

-علی رضا !... آقا علی ! بیدار می شی دایی ؟!
دستم را روی چشم هایم کشیدم . دایی هادی بود . خیلی ترسیدم دوباره دعوایم بکند . نشستم و سرم را انداختم پایین . دایی هادی لپم را بوسید :" هنوز از دستم دل خوری مرد جوان ؟... یه سری عکس تو موبایلم دارم که به درت نمی خورن ! برای همین یه کوچولو از دستت عصبانی شدم ! ... عکسای بابایی رو هم بعدش بهت نشون می دم ! ... حالا بیا با هم آشتی کنیم !" دستش را جلو آورد . دستش را گرفتم و گفتم :" معذرت می خوام !" کفش هایم را پایم کرد . مامان توی ماشین نبود . گفتم :" دایی هادی ! مامانی کجاست ؟"
-الآن می خوایم بریم پیش مامانی ! 
خیابان و پیاده رو ها خیلی شلوغ بودند .روی دیوار ها ، عکس های بابایی را زده بودند . خیلی خوش حال شدم که بابایی معروف شده و عکسش را توی خیابان زده اند . دایی هادی بغلم کرد . رفتیم توی ساختمانی که خیلی شلوغ تر از خیابان بود . از سقف یکی از راهرو های ساختمان ، یک عالمه سربند آویزان بود ؛ رنگ های مختلف : سبز ، قرمز ، زرد ... از همان هایی که بابایی داشت . گفتم :" دایی هادی ! نمی شه یکی از این سربندا رو برداریم ؟" راهرو خیلی شلوغ بود ، برای همین دایی هادی صدایم را نشنید . جایی رفتیم که یک کوچولو خلوت بود . دایی هادی من را روی زمین گذاشت . یقه ی لباسم را صاف کرد . با شانه ی مخصوص خودش ، موهایم را شانه زد . 
-خب ، آقا علی رضا ! ... داریم می ریم پیش بابایی و مامانی !... فقط بابایی چون تازه برگشته و خیلی خسته ست ، خوابیده ! آروم باش که بیدار نشه ! ... باشه مرد جوان ؟" دست هایم را به هم کوبیدم ، بالا و پایین پریدم و گفتم :" آخ جون بابایی ! آخ جون بابایی !" دایی هادی گفت :" پس وقتی می ریم توی اتاق ، آروم باش که بابایی استراحت کنه ! آفرین گل پسر !" دست دایی هادی را گرفتم . خیلی یخ بود . جلوی در اتاقی ایستادیم . گفتم :" دایی هادی جونم ! تیپم خوبه ؟ موهام مرتبه ؟"
-آره دایی ! همه چی خوبه !
چشم های دایی هادی هم مثل چشم های مامان قرمز شده بود ؛ حتما برای این بود که چند ساعت پشت سر هم ، رانندگی کرده بود تو جاده . رفتیم توی یک اتاق خیلی قشنگ . از سقف اتاق ، کلی سربند آویزان بود . به دیوارهایش هم تور استتار و چفیه زده بودند . چند تا آقا هم که نمی شناختمشان ، داشتند از من فیلم و عکس می گرفتند . خیلی از فامیل ها توی اتاق بودند : مامان بزرگ و بابا بزرگ ، مامان جون ، مامانی ، عمه مریم ، عمه مینو ، عمو مهدی ، زن عمو ریحانه ، همه بودند ! عمه ها گریه می کردند . عمو مهدی هم به دیوار تکیه داده بود . گفتم :" دایی هادی ! مگه بابایی ترس داره که اینا گریه می کنن ؟"
-نه دایی ! یه ذره لوس شدن ! می دونی که ، زنن دایی جون ! 
فکر کردم دایی هادی بعد از این حرف حسابی بخندد ولی اصلا نخندید ؛ به خاطر رانندگی بود حتما ! 
-دایی هادی ! عمو مهدی چرا گریه می کنه ؟ اون که مَرده ! 
-نمی دونم عزیزم ... شاید ناراحته ...
مامان جون گریه می کرد و بلند بلند با کسی حرف می زد . دست دایی هادی را کشیدم . با دایی هادی رفتیم جلوی مامان جون . دستم را روی بینی ام گذاشتم ، مثل عکس بچه ی توی مطب دکتر مامان . گفتم :" مامان جون ! بابایی خوابه ! آروم تر حرف بزن دیگه !" مامان جون با گریه گفت :" بمیرم برات که یتیم شدی ...! بمیرم برات ..." عمو مهدی آمد کنار مامان جون .
-مامان ! تو رو خدا آروم !...
یک جعبه ی قهوه ای وسط اتاق بود . ترسیدم توی جعبه چیز وحشتناکی باشد . یک نگاه انداختم به مامانی . مامان روی صندلی نشسته بود و مامان بزرگ و بابا بزرگ ، کنارش . محکم دست دایی هادی را چسبیدم و رفتم جلوی جعبه . جعبه ترس نداشت ، بابا توی جعبه خوابیده بود ! عمه مریم با صدای بلندی که من خیلی ترسیدم ، گفت :" وای داداش ! داداش !" با اخم نگاهش کردم . دلم نمی خواست با صدای بلندش بابایی را بیدار کند . دستِ دایی هادی را ول کردم . به روش بابا ، سلام نظامی دادم :"سلام بابایی ! خوبی ؟ آدم بَدا و داعشیا رو کشتی ؟ خسته نباشی بابایی جونم !" آرام خم شدم و پیشانی بابا را بوسیدم . گریه ی خانم ها آمد . برگشتم رو به دایی هادی که بگویم :" دایی هادی ! امان از دست این زن ها !" که دیدم دایی هادی هم مثل زن ها گریه میکند و شانه هایش می لرزند . آقا فیلم بردار ها و عمو مهدی هم گریه می کردند . کنار بابایی نشستم و در گوشش گفتم :" بابایی ! زودتر بیدار شو ! این دایی هادی هم مثل زنا شده ها ! تازه عمو مهدی هم داره گریه می کنه ... آبروی هر چی فرمانده هست ، می برن ! ... این آقا فیلم بردارا هم دارن گریه می کنن ! واقعا که واسه ی یه آقا زشته !" یاد قولی که بابایی به من داده بود افتادم . بابایی قول داده بود که برایم از آن لباس ها که خودش هم می پوشد بیاورد ، با تجهیزات کامل : سربند و کلاه . تفنگش را هم قبلا مامان جون خریده بود . خجالت کشیدم که جلوی همه بروم پیش مامان و سوال کنم . مامان بزرگ با یک ساک قهوه ای که عین ساک بابایی بود ، آمد . گریه ی مامانی بیش تر شد . گفتم :" مامان بزرگ ! دست به ساک بابایی نزنین ! بیدار شه ، ناراحت می شه که بی اجازه به ساکش دست زدین !" مامان بزرگ گفت :" علی جون ، عزیزم ! بیا این جا فدات شم ! " رفتم کنار مامان بزرگ .
-این ساک مال شماست عزیزم ... بابایی گفته از این به بعد مال تو باشه ... بازش کن عزیزم!
با ساک رفتم کنار بابایی نشستم . در ساک را باز کردم . توی ساک یک کلاشینکف اسباب بازی و سربند قرمز و لباس و کلاه ساهی بود . دوباره لپ بابا را بوسیدم :" وای بابایی جونم دستت درد نکنه ! عاشقتم بابایی !" عمه مریم دسته ساکم را گرفت و کشید . دسته ساک را محکم گرفتم و چیزی نگفتم . عمو مهدی آمد کنارم . سرم را بوسید . بعد شانه های عمه مریم را گرفت و ساک را داد دستم . تعجب کردم که چرا عمه مریم خندان ، حالا این همه گریه می کند . با ساکم رفتم کنار مامانی . ساک را گرفتم بالا :" ببین مامان ! ببین بابایی چی خریده برام !" مامانی با صورت اشکی اش ، لپم را بوسید و گفت :" بیا لباسای جدیدتو تنت کنم عزیز دلم !" گفتم :" زشته جلوی همه لخت شم مامانی ! اینجا ها اتاق اضافی ندارن بریم توش لباشمو بپوشم ؟" مامان چادرش را انداخت رویم :" برو زیر چادرم ، پیدا نمی شی !" مامان لباس تازه ام را تنم کرد . نی نی را بوسیدم و ناز ش کردم . گفتم :" مامانی ! تو چرا نمی یای کنار من و بابا ؟ بابایی یه خرده وقت دیگه بیدار می شه ! سه تایی کنار هم باشیم ، بیش تر خوش می گذره !" سر بندم را بستم . کلاهم را سرم کردم .
-مامانی جونم ! روی سربندم چی نوشته ؟
-نوشته : کلنا عباسک یا زینب سلام الله علیها .
کلاشینکفم را برداشتم و از زیر چادر مامانی بیرون آمدم . مثل فرمانده ها رفتم سمت دایی هادی . دای هادی گفت :" چه آقایی ! به به ! چه قدر لباست قشنگه دایی !" گفتم :" بابایی جونم خریده ! دایی هادی ! نمی شه بابا رو زودتر بیدار کنی ؟" دایی هادی گفت :" نه عزیزم! بابایی باید فعلا استراحت کنه تا بعدش بتونه حسابی باهات بازی کنه !" آقا فیلم بردارها داشتند از من و دایی هادی فیلم برداری می کردند . یواشکی به دایی هادی گفتم :" دایی هادی ! اینا چرا اینجا ان ؟ مگه دیدن بابایی ، فیلم گرفتن داره ؟" دایی هادی جوابم را نداد . عمو مهدی بغلم کرد و صورتم را بوسید . گفت :" خوبی علی رضا ؟" صدایش مثل کسی شده بود که سرما خورده . گفتم :" خوبم عمو مهدی !" اشاره کردم به لباسش :" عمو مهدی ! چرا لباس سیاه پوشیدی ؟" به من نگاه نکرد . 
-یکی از دوستام فوت کرده عمو !
-خیلی دوستش داشتی ؟
-آره عمو ! خیلی دوستش داشتم ! ...
یکی از خانم ها گفت :" حال فرشته بد شده !" فرشته اسم مامانی من بود . دایی هادی و مامان جونی و عمه ها و همه دویدند سمت مامان . عمو مهدی من را روی زمین گذاشت و رفت بیرون از اتاق . خیلی ترسیدم . رفتم کنار بابایی که کم تر بترسم . برای مامانی آقا دکتر آوردند . اتاق خیلی شلوغ شد . نمی دانم بابا چه طور توی این سر و صدا خوابیده ؟ دور بدن بابا ، یک علمه پنبه ی نرم بود ولی دور سرش پارچه های سفید گذاشته بودند . یک پارچه ی سبز هم رویش بود که عین پرچم حرم امام رضا بود . چیزی وسط پنبه ها و پارچه ها برق می زد . دستم را کردم لایشان . پلاک و انگشتر بابایی را پیدا کردم . انگشتر به پلاک وصل بود . همان انگشتر عقیقی که بابایی خیلی دوستش داشت . هیچ وقت اجازه نمی داد دست بزنم بهش . می گفت این انگشتر را از دست حضرت آقا گرفته . یواشکی به انگشتر دست کشیدم . خیلی خوشگل بود . پلاک را انداختم دور گردنم . صورت بابا شبیه عکسش توی موبایل دایی هادی شده بود . همان عکسی که خوابیده بود و می خندید . لای چشم های بابایی باز بودند . فکر کردم بابایی با من و مامان شوخی کرده که ما فکر کنیم خوابیده . سرم را نزدیک صورتش بردم و دستم را تکان تکان دادم . بیدار نشد . دستم را کردم لا به لای پنبه ها . خورد به بدن بابایی . تعجب کردم ، بابایی لباس نداشت ! تازه ، بدنش هم خیلی سرد بود ؛ سرد تر از دست های دایی هادی ! حواس هیچ کسی به من نبود . پنبه ها را کنار زدم . بدن بابا پیدا شد . روی گردن بابایی زخم شده بود . دست کشیدم روی زخم . عمو مهدی کنارم نشست . گفت :" خوبی عمو ؟" گفتم :" ممنون !" پارچه های روی زمین را جمع کرد و گذاشت دور سر بابایی .
-عمو مهدی ! مامانی حالش خوب شد ؟
-آره عمو ! حالش خوبه ! هم حال نی نی خوبه ، هم حال مامانی !
سرم را انداختم پایین . با صدای آرام گفتم :" عمو مهدی ! چرا بابایی این قدر زیاد می خوابه؟ همیشه که یه ساعت می خوابید ! الآن یه عالمه وقته که خوابیده !... دیگه حوصله م سر رفت ! خسته شدم !" 
-آقا علی رضا ! تو خیلی آقا شدی ! خیلی بزرگ شدی ، عاقل شدی ! نه عمو ؟
با خنده گفتم :" پنج ساله مه عمو ! سال دیگه هم می خوام برم پیش دبستانی !" لبخند زد . گفت :" بیا بشین روی پاهام !" روی پای عمو مهدی نشستم . سرم را بوسید .
-عمو ... می دونی ... حال بابایی زیاد خوب نیست ! اون جا که بوده ، مریض شده ! ... واسه همین باید یه عالمه وقت دیگه م بخوابه !
-خب ، کی بیدار می شه عمو مهدی ؟!
-حال بابایی خیلی بد بود ... خیلی خوب نبود ! واسه همین فرشته ها اومدن کنار بابایی ... بعدم بابیی رو بردن پیش خودشون و خدا !
به صورت بابیی نگاه کردم . گفتم :" عمو مهدی ! بابایی که کنار ما خوابیده ! پس چه جوری رفته پیش فرشته ها ؟! ... عمو مهدی ! بابایی همیشه می گفت بابا جون رفته پیش فرشته ها ! ... یعنی بابایی هم شده مثل باباجون ؟!
دایی هادی هم آمد پیش من و عمو مهدی .
-تموم شد ؟!
-آره ...
نفهمیدم که "تموم شد " یعنی چی ؟ عمو مهدی گریه کرد . از روی پاهایش پایین آمدم . دایی هادی سر عمو مهدی را گرفت توی بغلش . نفهمیدم چرا این جوری شد ؟ یک آقای غریبه آمد توی اتاق .
-ببخشید !... دیگه دیر شده ! باید راه بیفتیم ! مَردُم منتظرن !
عموم مهدی رفت دم در . دایی هادی گفت :" علی رضا ! با بابایی خدافظی کن !" گفتم :" دایی هادی ! مگه بابایی نمیاد خونه ؟"
-دایی ! زود باش ! خدافظی کن !
صورت بابایی را بوسیدم . مامانی هم آم کنار بابایی . پیشانی بابا را بوسید و گفت :" آقا مصطفی ! التماس دعا ! ما رو یادت نره ! با بچه ها منتظرتیم ! " یک دفعه اتاق پر از آدم شد . دایی هادی بغلم کرد . برگشتم که بابایی را ببینم ، ولی دایی هادی نگذاشت . سریع از اتاق بیرون آمدیم .
...
من فهمیدم بابایی شهید شده . یعنی رفته پیش خد و فرشته ها . یعنی مثل دوستش ، رفته پیش فرشته ها . همه رفتیم بهشت زهرا . کلی آدم غریبه هم آمده بودند . بابا را گذاشته بودند توی یک جعبه که رویش پرچم ایران را کشیده بودند . مردم جعبه را گرفته بودند روی سرشان . دایی هادی بغلم کرد تا کنار جعبه ی بابایی باشم . عمو مهدی هم گوشه ی جعبه ی بابایی را گرفته بود و گریه می کرد . رسیدیم یک جایی که جعبه ی بابایی را روی زمین گذاشتند . روی زمین یک چاله ی بزرگ مستطیلی بود . از دایی هادی پرسیدم :" دایی هادی ! می خوان بابایی رو چی کار کنن ؟" دایی هادی جوابم را نداد . من فهمیدم دایی هادی خیلی ناراحت شده . پرچم روی جعبه ی بابایی را برداشتند . دایی هادی گریه کرد . مامانی و مامان بزرگ و عمه ها و مامان جونی ، کنار جعبه نشستند و گریه کردند . من هم گریه کردم. خواستم بروم کنار بابایی ؛ ولی خیلی شلوغ بود . نشد ! بابایی را گذاشته بودند لای یک پارچه سفید بزرگ . عمو مهدی و دوست های بابایی ، بلندش کردند و بابا را گذاشتند توی چاله ی بزرگ مستطیلی . همه گریه کردند . من هم بلند بلند گریه کردم . بابایی را صدا کردم . روی بابای چند تا سنگ سفید گذاشتند . دلم خیلی برای بابایی تنگ شد . دوباره خواستم بروم کنار بابایی که دایی هادی نگذاشت و محکم تر بغلم کرد . روی بابا خاک ریختند . یک عالمه خاک ریختند تا اندازه یک تپه شد . باز هم حال مامانی بد شد . دایی هادی و عمو مهدی هم گریه می کردند . همه ی آقا ها و خانم هایی که دور چاله بابایی بودند ، گریه می کردند . گفتم :" دایی هادی ! من می خوام برم روی چاله ی بابایی ! دایی هادی!" چند نفر از من عکس گرفتند . دیگر دلم نمی خواست معروف باشم . دلم نمی خواست بابایی معروف باشد . من دوست داشتم بروم کنار بابایی ! دایی هادی من را روی زمین گذاشت . کسی به من راه نمی داد که بروم کنار چاله ی بابایی . دایی هادی آمد و من را رساند کنار چاله ی بابایی . با پشت دستم صورتم را پاک کردم . روی خاک ها گل گذاشتند . چند تا عکس از بابایی هم گذاشتند دور و بر چاله . همه ی دوست های بابایی و عمو مهدی و دایی هادی ، سلام نظامی دادند . من هم همراهشان سلام نظامی دادم . دوست های بابایی گریه کردند . خم شدم و یکی از عکس های بابایی را برداشتم . بابایی داشت می خندید . عکس را بوسیدم . عکس بابا را چسباندم به صورتم و سرم را گذاشتم روی خاک های چاله ی بابایی . بابایی از لا به لای آدم ها آمد طرفم . دویدم طرفش و محکم بغلش کردم . بابایی هم من را بغل کرد . لپم را بوسید . من هم بابایی را بوسیدم . خیلی مزه داد . ریش های قهوه ای بابایی، خیلی بلند شده بود . گفتم :" بابایی ! کجا بودی ؟"
-رفته بودم حرم حضرت زینب عزیز بابا !
-بابایی چرا این قدر دیر اومدی ؟
-کار داشتم عزیز بابا ! ...
...
خیلی خسته بودم ...
توی بغل بابایی ،
خوابم برد ...!


+تاریخ پنج شنبه 96/4/1ساعت 11:47 صبح نویسنده بانوی مدافع حرم | نظر